25

907 256 279
                                    

پنج سال قبل:

× بکهیون داره روز به روز لجباز تر میشه پدر. درست یک هفته‌ی پیش بهش گفتیم تا مدتی سمت بار و کلاب نره ولی دوباره دو شب پیش چند نفر از خبرنگارها تو یکی از کلابهای معروف سئول در حالی که از شدت مستی زیاد نمیتونسته به خوبی راه بره پیداش کردن.

بیون جون وو با دیدن عکسهای پسرش درست صفحه‌ی اول یکی از بزرگترین مدیاهای کره آهی کشید و تبلتش رو روی میز پرت کرد.

× باید باهاش چیکار کنیم پدر؟ این رفتارهای بچگانش بیشتر از هرچیزی به شما آسیب میزنه.

+ چیکار کنم مین هیون؟ من چند بار باهاش حرف زدم. اگه میخواست متوجه بشه تا الان شده بود.

× اون خیلی خوب متوجه شده فقط الان داره لج میکنه. اون پسر از اولش هم لجباز بود و این عادت مسخره‌اش رو هنوز نتونسته ترک کنه.

بیون از پشت میزش بلند شد و پشت پلکهاش رو ماساژ داد.

+ دلیل لجبازی هاش ماییم مین. بک پسر خیلی خوبی بود. ما باعث شدیم اینطوری بشه.

مین هیون اخم غلیظی کرد و دستهاش مشت شد.

× این درست نیست. اون کسی بود که پاش رو تو زندگیمون گذاشت. اون کسی بود که به مامان چسبید و طوری رفتار کرد انگار صاحبشه. اون کسی بود که باعث شد مامان مدام بخاطرش استرس بکشه و غصه بخوره. بعد از رفتن مامان الان هم اون اینجاست و این بار میخواد شما رو بیمار و خسته کنه.

+ اینطوری نگو مین هیون بک هم پسرمه... اگه اون نمیتونه با شرایط من کنار بیاد من باید کوتاه بیام. اون نمیتونه تا همیشه لجبازی کنه. بالاخره یک روزی خودش خسته میشه و اونوقت میتونیم دوباره با هم یک خانواده‌ی شاد داشته باشیم.

× ولی شما الان نامزد ریاست جمهوری شدی. این کارهای بک میتونه برای همیشه نابودمون کنه. نه فقط ما رو... برای خودش هم بده. اگه یک بار دیگه کسی پیدا شه که به بهانه های مختلف ازش شکایت کنه میوفته زندان و سابقه دار میشه. اونوقت دیگه هیچ کاری تو این کشور نمیتونه بکنه.

جون وو سردرد گرفته بود و حس میکرد قلبش درد میکنه. بک داشت زندگیش رو بخاطر لجبازی با اونها حیف میکرد. میدونست خودش مقصره. میدونست خودش باعث شده بک اونطوری شه و حالا با دیدن اون وضع بک نمیدونست باید براش چیکار کنه...

× پدر لطفا...

صداش بالا رفت و سر مین هیون داد زد.

+ میگی چیکار کنم؟ بک هم پسرمه. حالا چون داره اینطوری رفتار میکنه توقع داری بکشمش تا ابروی خودم حفظ شه؟ اگه اون الان اینطوریه تقصیر منه‌. من نذاشتم برای آخرین بار زنی که مثل مادرش دوست داشت رو ببینه. من بهش دروغ گفتم که اون رفته سفر و به زودی برمیگرده. سه سال تمام من کسی بودم که تو چشمهاش نگاه میکرد و دروغ میگفت و بعد از گرفتن تمامی نقاشی هایی که برای مادرش کشیده بود و به من میداد تا براش پستشون کنم مجبور به قایم کردن و یا سوزوندنشون میشدم چون دیگه مادری روی این زمین نبود که بک بخواد براش نامه بنویسه...

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now