21

872 268 125
                                    

از صبح به همراه دادستان نزدیک به هزار جای مختلف رو بازدید کرده بود. از ملاقات با مضنون گرفته تا بررسی مجدد صحنه‌ی جرم. با چند نفر دیگه ملاقات کردن و حتی به دیدن دوست دختر مقتول هم رفتن.
دختره اصرار داشت که برادر دوست پسرش قاتله و تقریبا به پاشون افتاد و التماسشون کرد که مجرم بودن اون رو ثابت کنن. دختر بیچاره خبر نداشت که اونا برای تبرئه کردن مضنون به دیدارش رفتن.

رفتار دادستان کیم با تمامی افرادی که اون تو دوران کارآموزیش دیده بود تفاوت داشت. در مقابل گریه و داد و بیداد هیچ واکنش خاصی نشون نمیداد. حتی نوت برداری هم نمیکرد و فقط در سکوت اطراف رو از نظر میگذروند...

بعد از اینکه از اونجا بیرون اومدن دادستان اون رو وسط راه پیاده کرد و با گفتن یک جمله‌ی " کار دارم باید جایی برم " ازش دور شد.

نمیدونست دیروز چی خورده ولی تمام دیشب رو مجبور بود تو دستشویی بگذرونه چون دل و روده‌اش بهم ریخته بود. حتی الان هم حس بدی داشت و نیاز داشت زودتر خودش رو به دفتر برسونه تا بتونه از سرویس بهداشتی استفاده کنه.

کارش دیروز انقدر تو سرویس بهداشتی طول کشید که مجبور شد از یک جایی به بعد گوشیش رو هم همراه خودش ببره تا حداقل اونجا بتونه کارهاش رو انجام بده.

ساعت سه و نیم بعد از ظهر بود که به دفتر رسید و با اینکه میدونست ساعت کاری تا نیم ساعت دیگه تموم میشه اما فکر کرد میتونه تو این زمان گزارشاتش رو تکمیل کنه. هرچند بعد از چند دقیقه دوباره دل و روده‌اش به همدیگه پیچید و مجبور شد دوباره از سرویس بهداشتی استفاده کنه.

داخل شد و وسایلش رو روی میزش گذاشت. دفتر خلوت بود و اکثر همکاراش در حال جمع و جور کردن کارشون بودن. میز دختر بیچاره‌ای که دیروز اخراج شده بود خالی شده و آماده‌ی پذیرایی از فردی جدید بود.

سونگهو داشت وسایلش رو جمع میکرد که با دیدن اون ابروهاش با تعجب بالا رفت و پرسید:

× برگشتی؟ مگه قرار نبود با دادستان باشی؟

_ کاری براشون پیش اومد که مجبور شدیم زودتر تموم کنیم. اومدم گزارشاتمو بنویسم.

× الان؟ ساعت کاری که داره تموم میشه.

_ زود تمومش میکنم. فقط باید اوه...

یجوری دل درد گرفت که تا کمر خم شد و دستش رو زیر شکمش گرفت. سونگهو با تعجب از جاش بلند شد و پرسید:

× چی شده خالت خوبه؟

_ نه یکم... دلم یکم درد میکنه...

× چرا؟ چی شده مگه؟

دیگه نمیتونست تحمل کنه برای همین دستش رو تو هوا تکون داد و گفت::

_ بعدا برات میگم.

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now