24

936 256 265
                                    

صبح روز بعد چانیول تازه از حموم اومده بود و موهاش رو با حوله خشک میکرد.
اون مقابل آیینه وایساده بود و هودی خاکستری رنگی که لی به تازگی برای خودش خریده بود رو پوشیده و ظاهرش رو بر انداز میکرد.

× من امروز میخواستم اون هودی رو بپوشم بک.

بدون اینکه سمت دوستش بچرخه گفت:

_ من اصلا هودی ندارم. از این خوشم اومده. وقتی برگردیم بهت پس میدم.

× ولی خودم دوستش دارم. حتی میخواستم امروز بپوشمش.

_ خب تو هزارتا هودی دیگه داری. من هیچی ندارم.

اونها با همدیگه درمورد هودی بحث میکردن و چانیول یک گوشه وایساده بود و نگاهشون میکرد. در آخر بک کوتاه اومد و هودی رو از تنش درآورد و به لی داد. حالا تا کمر تو چمدونش خم شده بود تا از بین لباسهاش یک چیز دیگه پیدا کنه.

_ لعنت بهت شینگ. لباسهای من همشون رسمین... با این لباسها نمیتونم به اون کمپ کوفتی بیام.

چان نگاهی به در نیمه باز اتاق خودش کرد و داخلش شد. یک هودی مشکی که تا حالا نپوشیده بود رو برداشت و از اتاق بیرون رفت.
بک همچنان داشت غر میزد که اونوبالای سرش وایساد‌

+ بک...

_ چیه؟

هودی رو سمتش گرفت و گفت:

+ اینو بپوش. من تازه خریدمش و تا حالا ازش استفاده نکردم. یکم برات بزرگه ولی حداقلش اینه که گرمه.

بک با ابروهای بالا رفته به لباسی که به سمتش دراز شده بود نگاه کرد و بعد سرش رو چرخوند و دید که شینگ چشمکی بهش زد و در اتاق خودش رو بست.
از روی زمین بلند شد و دست به سینه به اون مرد نگاه کرد.

_ لباسی که تا حالا خودت نپوشیدی رو به من میدی؟

+ آره.

_ چرا؟

+ خب خودت گفتی لباس مناسب نداری.

بک هومی کرد و گفت:

_ اگه اینو اول من بپوشم بوی بدن من رو میگیره.

چان با تعجب نگاهش کرد. نمیدونست منظورش چیه و این موضوع چه اهمیتی داشت ولی گفت:

+ عیبی نداره من مشکلی ندارم.

بک یک قدم بهش نزدیک شد و لبخند زد. دستش رو بالا آورد و انگشت هاش رو روی هودی زرشکی رنگ اون حرکت داد.

_ من مشکل دارم. دوست ندارم اینجوری از کسی چیزی قبول کنم. اگه میخوای بهم لطف کنی به جای اون هودی جدید اینی که تن خودته رو بهم بده‌

چان به لباس تو تن خودش نگاه کرد و جواب داد:

+ ولی این که... خب اینم بوی تن من رو میده.

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now