69

683 213 224
                                    

تنها دو روز تا کریسمس باقی مونده و تمام خیابان های سئول پر از افرادی بود که خودشون رو برای این مراسم آماده میکردن.

کریسمس امسال برای بکهیون و کیونگسو با سال های قبل خیلی فرق داشت. بکهیون خیلی براش هیجان داشت و ثانیه شماری میکرد اما کیونگسو...

اون هر سال این شب رو در کنار دوستان یا مادرش جشن میگرفت و بعد از اینکه از غذای مادرش لذت میبرد خودش رو به یک فیلم هیجان انگیز به همراه مقدار زیادی نوشیدنی های الکلی دعوت میکرد. همیشه جشن گرفتن ساده رو به مراسم های بزرگ و مجلل ترجیح میداد. نمیدونست بقیه‌ی مردم چطور در مراسم های بزرگی که توسط هزاران دوربین فیلمبرداری میشدن میتونستن لذت ببرن و هیچ زمان دوست نداشت در چنین مراسمی شرکت کنه اما امسال قضیه فرق میکرد.

امسال نمیتونست شب کریسمس در کنار مادرش باشه و مشخصا بکهیون اجازه نمیداد همراه با خودش و چانیول این شب رو جشن بگیره. نمیتونست از خونه بیرون بره و حالا مواجه شدن با کیم حونگین از همیشه سخت تر به نظر میرسید. برخلاف سال های گذشته به نظرش امسال قرار بود کریسمس بدترین شب زندگیش باشه و بابتش از خودش و جونگین و کیم یوهان و بیون مین هیون متنفر بود.

_ خدایا الان باید چه غلطی بکنم؟ اون چرا همچین میکنه؟

خودش رو تو دستشویی حبس کرده بود و حوله‌ی دستی رو جلوی دهنش فشار میداد تا صدای فریادش بیرون نره. کیم جونگین داشت دیوونه‌اش میکرد و به مرز جنون رسونده بودش.

اون شب چانیول برای یک ساعت پیش اونها موند و وقتی جونگین برای رسیدگی به کارهاش به اتاق رفت درمورد اون مرد باهاش حرف زد.

"+ اوایل اصلا ازش خوشم نمیومد ولی الان میبینم که  پسر خوبیه. داره به من و بک کمک میکنه و باید اعتراف کنم که حق داشتی انقدر از کارش تعریف کنی. اون خیلی حرفه‌ای و تیزه."

تمام تلاشش رو میکرد تا بحث رو عوض کنه اما چان فکر میکرد بخاطر خجالتش چیزی نمیگه و با نیشخند بحث رو ادامه داد.

"+ ببینم تو... ازش خوشت میاد مگه نه؟"

فورا سرش رو به دو طرف تکون داده و گفته بود ازش خوشش نمیاد اما این کار فقط باعث شد چان بیشتر از قبل بهش بخنده.

"+ من تو رو خیلی خوب میشناسم کیونگ. ازش خوشت میاد و الان داری خجالت میکشی. پسره دقیقا همونطوریه که همیشه دوست داشتی. قدرتمند و شجاعه. حتی خوشتیپ و خوش قیافه هم هست. مهربون به نظر میرسه و مشخصه که بهت اهمیت میده."

"+ هی... هر زمان که حس کردی میخوای درموردش حرف بزنی من هستم خب؟ به حرفهات گوش میدم و کمکت میکنم پس روم حساب کن. ولی خب... باید اعتراف کنم که به نظرم به همدیگه میاین."

با کلافگی نالید و لبه‌ی وان نشست. چهره‌اش در هم شده بود و دلش میخواست گریه کنه. چرا الان داشت این اتفاقات میوفتاد؟ چرا الان که همه چیز رو فهمیده بود جونگین بهش لبخند میزد، روز به روز جذاب تر میشد و با مهربونی باهاش رفتار میکرد، بی توجه به علاقه‌ی شخصی خودش اونطوری که اون میگفت لباس میپوشید و هر چیزی که به زبون میاورد رو براش انجام میداد؟

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now