64

795 228 293
                                    

بک روی صندلی سرد بیمارستان نشسته و سرش رو به عقب تکیه داده بود. نمیدونست باید چه اسمی برای امشب بذاره. یک شب پر از استرس، شب سر شار از اتفاقات غیر منتظره یا شب خوش شانسیش؟
یک ساعت پیش وقتی جیون تو بغلش گریه کرد و گفت بابا بزرگش مرده حس کرد قلبش از تپش افتاده.

بدنش از ترس یخ بست و اونقدر گیج شد که زمانیکه بازوش توسط چان کشیده شد بدون کوچکترین مقاومتی همراهیش کرد. با همدیگه به بیمارستان اومدن و اون اونقدر ترسیده بود که حتی فکر نکرد اگر پدرش داقعا مرده باشه پس چرا با آمبولانس به بیمارستان میره‌. به سختی تونستن از شر خبرنگارها خلاص شن و پدرش رو به یک بیمارستان خصوصی و خلوت منتقل کنن.

امشب واقعا خوش شانس بودن. اگر بلایی سر پدرش میومد نمیدونست باید چیکار کنه. اون هنوز حتی فرصت نکرده بود بابت کاری که اون مرد براش کرد ازش تشکر کنه.

× ازت ممنونم که حواست به جیون بود... من... امشب خیلی ترسیدم. نتونستم جیون رو پیدا کنم.

با شنیدن صدای لرزون خواهرش چشمهاش رو باز کرد و بهش خیره شد. چشمهای سولیون از گریه پف کرده و نوک بینیش قرمز بود. یک ساعت پیش که جیون رو در آغوش گرفته بود و سعی میکرد آرومش کنه تو دلش به سولیون بابت بی لیاقتی و رها کردن بچه‌ش فحش میداد اما با رسیدن به بیمارستان دید که اون زن هم حال مناسبی نداره.

سولیون به قدری ترسیده و شوکه شده بود که بدون فکر کردن به بچه‌اش همراه پدرش سوار آمبولانس شد و به بیمارستان اومد. تمام بدنش میلرزید و چشمهاش خیس از اشک بود. الان هم که آروم به نظر میرسید دستهاش میلرزید و دندونهاش بهم میخورد. آرایشش خراب شده و زیر چشمهاش کاملا سیاه شده بود. از اون دختر هم دل خوشی نداشت اما چون جیون رو دوست داشت دستش رو روی دست سردش گذاشت و هوم کرد.

_ مشکلی نیست. جیون دوستمه. دوست ها برای هم از این کارها میکنن.

سولیون سر تکون داد. اونهم به عقب تکیه زد و چشمهاش رو بست. خواست دستش رو از روی دست خواهرش برداره که اون اونگشتهاشون رو بهم قفل کرد و اجازه‌ی این کار رو بهش نداد.

پدرشون فقط ضعف کرده و از حال رفته بود. شاید خیلی چیز خطرناکی نبود ولی دکترش تصمیم داشت ازش چند تا آزمایش جدید بگیره و یک سرم تقویتی براش تزریق کنه برای همین باید منتظر میموندن. جیون با دیدن آمبولانس و استرس و اشکهای مادرش فکر کرده بود پدر بزرگش مرده و با دادن این خبر به اون تا حد مرگ ترسوندش.

× بخاطر مراسم امشب اینطور شد. از چند روز پیش براش استرس داشت و خیلی از خودش کار میکشید.

بدون اینکه چشمهاش رو باز کنه گفت:

_ من کسی نبودم که پیشنهاد این مراسم رو داد.

× میدونم. مین هیون این کار رو کرد. میخواست از طریق مراسم خبر ازدواج تو و میجو رو اعلام کنه. اون باعث شد به پدر تا این حد فشار بیاد و الان حتی خودش هم همراهمون نیومده.

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now