16

848 259 254
                                    

کنار پدرش و مقابل کیک تولد سفید و ساده‌ای که روش با دست خط خیلی بد نوشته شده بود "بکهیون عزیز تولدت مبارک" وایساده بود و مغزش از هر چیزی به جز اتفاقی که چند دقیقه‌ پیش افتاد خالی بود.

اون کاری به کسی نداشت. با بقیه بدرفتاری نکرده و در کمال تواضع سعی کرد خودش رو خوشحال نشون بده و حتی به خاطر اینکه چانیول مقابل دوستاش معذب نباشه سمتش هم نرفته و از اول شب کنار شینگ نشسته بود.

با این وجود درست زمانی که برای سیگار کشیدن از بقیه‌ فاصله گرفت و تو حال و هوای خودش و خاطراتش بود پارک چانیول سمتش اومد و بدون اینکه چیزی بگه یا توضیحی بخواد بده لبهاش رو بوسید.
نه یه بوسه‌ی سطحی و الکی... یه بوسه‌ی به شدت ولقعی و حتی طولانی... حقیقتا اون از چانیول ناامید شده و فکر میکرد اون مخفیانه تصمیم گرفته برای کشیش شدن در کلیساها پیشقدم شه ولی چانیول یه جوری لبهاش رو بوسیده که...

اخماش کمی تو هم شد و از بین جمعیت نگاه چپی به چان که یه گوشه وایساده و سرش تا آخرین حد پایین بود انداخت. باورش نمیشد بعد از اینکه اون پسر لبهاش رو بوسید بخواد اونطوری باهاش برخورد کنه و اون رو خر فرض کنه...

فلش بک چند دقیقه‌ی قبل:

چشمهاش رو بسته بود و لبهاش رو روی لبهای پسر بزرگتر حرکت میداد. لبهاش نرم بودن و مشخص بود که کمی پیش چه میوه‌ای خورده.

اون هول و یا بی تجربه نبود ولی نمیدونست که چرا لبهاش از روی لبهای پارک سر میخوره و صداهای نسبتا بلندی تولید میکنه. اون هیچ زمان نمیذاشت صدای بوسه هاش با هیچ کدوم از پارتنرهاش بلند شه و مطمئن بود که الان هم مثل اون زمان عمل میکنه پس چرا این بار فرق داشت؟
ممکن بود که پارک عمدا چنین کاری باهاش بکنه؟

با جدا شدن لبهای چانیول از روی لبهاش پلکهاش رو از همدیگه فاصله داد و به اون پسر نگاه کرد. چانیول هنوز چشمهاش رو باز نکرده و مشخصا قصدی برای عقب رفتن نداشت. نفسهاش به حدی تند شده بودن که اگر کسی تازه بهش میرسید فکر میکرد بعد از چند دقیقه زیر آب موندن حالا برای نفس کشیدن داره میجنگه.

گوشه‌ی لبهاش بالا رفت و لبخند دیوثانه‌ای به پسر گیج مقابلش زد.

_ که دیگه نمیتونی منو ببوسی ها؟

چانیول با اون حرف انگار که تازه به خودش اومده باشه دستهاش رو دو طرف شونه‌های اون پسر گذاشت و هولش داد عقب‌. بک توقعش رو نداشت و رو به عقب تلو تلو خورد. بخاطر پای مصدومش نتونست روی پاهاش بمونه و با باسن به زمین افتاد و صدای آخش بلند شد.

_ یاااا... عوضی پام...

چان به شدت گیج شده بود و حس میکرد تمام بدنش خیس عرق شده. چرخید سمت دیگه‌ی حیاط و دید که میجو با قدمهای سریع ازشون دور میشد و حتی پشت سرش رو هم نگاه نمیکرد. خبری هم از لوکاس اون اطراف نبود.

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now