39

959 263 235
                                    

ساعت از یازده شب گذشته و هر کس به شکل متفاوتی تفریح میکرد و خوش میگذروند. مهمونهای طبقه‌ی پایین از گوشتهای کباب شده و نوشیدنی‌های الکلیشون لذت میبردن و صدای خنده هاشون از پنجره‌ی باز آشپزخونه به گوش میرسید اما برای بکهیون و چانیول... شرایط کمی متفاوت بود.

بک به موهای چان چنگ میزد و لبهاش رو محکم میبوسید. بدنش داغ شده بود و با حس دست گرم چان که از زیر لباسش رد شده و کمرش رو نوازش میکرد تمام موهای بدنش سیخ میشد و میلرزید.

هیچ زمان فکرش رو نمیکرد روزی برسه که در مقابل یک پسر ساده و بی تجربه تا این حد ضعیف شه و دست و پاش بلرزه اما حالا اینجا بود... اون پسر رو میبوسید و عطرش رو نفس میکشید اما خیلی بیشتر از اینها میخواست.

سرش رو کج کرد و روی پاهاش بلند شد. چان کمرش رو محکم نگه داشته بود و میبوسیدش‌.

لبهاشون که از همدیگه جدا شد پیشونیشون رو بهم چسبوندن و نفسهای عمیق میکشیدن. اون فردا باید برمیگشت. فرصت دیگه‌ای براش باقی نمونده و هنوز هم دلتنگ چان بود.

سرش رو جلو برد و هر دوتا دستش رو دور گردنش حلقه کرد. کنار گوشش رو عمیق و نسبتا طولانی بوسید و گفت:

_ من خیلی دوستت دارم چان. واقعا میگم...

صدای لی و حرفی که بهش زده بود تو گوشش میپیچید. اون هم دوست داشت خیلی چیزها از اطرافیانش بشنوه ولی هیچ زمان هیچ کس چیزی بهش نگفت.

دوست داشت حتی به دروغ از مادرش بشنوه که دوباره همدیگه رو میبینن. دوست داشت قبل از اینکه این کشور رو ترک کنه پدرش بهش بگه دوستش داره و دلتنگش میشه. دوست داشت سولیون و مین هیون برای حداقل یکبار بین دوستانشون اون رو برادر خودشون خطاب کنن یا ازش حرف بزنن. دوست داشت بهش پیشنهاد بدن با همدیگه بازی کنن و وقت بگذرونن. دوست داشت کسی که خودش هم دوستش داشت صادقانه بهش بگه که دوستش دارده ولی هیچکدوم از حرفهایی که منتظرشون بود هیچ زمان بهش زده نشد.

+ من خیلی بیشتر دوستت دارم پسر بچه‌ی لجباز. طوری که فقط چانیول میتونه بکهیون رو دوست داشته باشه.

با شنیدن دوباره‌ی اون حرف ضربان قلبش بالا رفت. لبخند زد و گردن چان رو بوسید. تکیه‌اش رو از کانتر برداشت و درحالیکه به چان چسبیده بود، قدمی به جلو برداشت تا از آشپزخونه بیرون برن.

_ این یه اعتراف از سر مستیه؟

چان روی بینیش رو بوسید و گفت:

+ نه یه حقیقت احساسیه.

بک به یقه‌ی لباس چنگ زد و سرش رو بیشتر از قبل پایین کشید. روی لبهاش حرف میزد.

_ داری میگی از من با احساس تری؟

چان لبخند زد و دستش رو از زیر لباسش بالا آورد. نوک انگشتاش روی ستون فقرات بک کشیده میشد و میتونست سفت شدن چنگ بک به لباسش رو حس کنه.

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now