73

500 196 251
                                    

بکهیون روی نیمکت چوبی همون پارک قدیمی نشسته بود. یک پاش رو روی دیگری انداخته بود و به بقیه‌ی مردم نگاه میکرد. کمتر از دو ساعت از رسیدنشون میگذشت اما دوست نداشتن وقتشون رو با موندن تو هتل هدر بدن برای همین به همراه چان به اولین جایی که پنج سال پیش در اولین روزی که به پاریس اومد پیدا کرد اومده بود.

اون روز نتونست طاقت بیاره و از خونه‌ی کوچک و غریبه ای که هیچ حسی بهش نداشت فرار کرد. بدون اینکه بدونه کجا میره و جایی رو بشناسه با تمام توان دوید و به نگاه های متعجب مردم اهمیتی نداد. زبانشون رو بلد نبود و اونجا دوستی نداشت. هنوز هم صفحات خبری درموردش حرف میزدن و راه برگشتی به سئول براش باقی نمونده بود. اونجا هیچ دوستی نداشت و تنهای تنها بود.

بعد از چندین دقیقه‌ی طولانی دویدن به این پارک رسید و روی همین نیمکت نشست. اون روز دلشکسته و غمگین بود. سرش رو پایین انداخته بود تا کسی متوجه اشکهاش نشه اما بعد از چند دقیقه دستش رو جلوی دهنش گرفت تا صدای هق هق هاش بلند نشه. از مین هیون و پدرش بخاطر کاری که باهاش کردن نفرت داشت. از اون دختر عوضی که همچین تهمتی بهش زد هم همینطور.

اون روز یک ساعت روی این نیمکت نشست و اشک ریخت. فکر میکرد دیگه هیچ زمان قرار نیست خوشحال بشه. فکر میکرد روزی نمیرسه که حالش خوب بشه و با مرور اون لحظات تلخ و اعصاب خورد کن لبخند بزنه ولی حالا همه چیز فرق میکرد.

چانیول رو دید که از دور بهش خیره شده و لبخند میزد. حالا دوباره به این شهر برگشته بود و به جای اینکه احساس کینه و نفرت و بغض تمام وجودش رو پر کرده باشه آرامش داشت و عاشق بود. از کشور و خونه‌ی خودش تبعید نشده و با خواست خودش به اینجا اومده بود. نیازی نداشت کلاسهای زبان چند ساعته رو تحمل کنه و میتونست در کنار اون پسر قد بلند و فرفری که درخشان ترین لبخند رو بهش هدیه میکرد خوش بگذرونه.

+ این همون بستنی ایه که دوست داری مگه نه موسیو؟

بستنی ای که سمتش گرفته شده بود رو ازش گرفت و بهش لبخند زد. چانیول کنارش نشست و مثل خودش یک پاش رو روی دیگری انداخت.

+ داشتی به چی فکر میکردی؟

لیسی به بستنیش زد و گفت:

_ به پسر خوشتیپ و جذابی که تو صف وایساده بود و میخواست با یه بستنی مخمو بزنه.

چان به حرفش خندید و سر تکون داد.

+ فقط با یه بستنی؟ فکر میکردم برای جلب کردن توجهت باید بیشتر از اینا تلاش کنم.

_ خب میدونی... با بستنی کارهای زیادی میشه انجام داد. روی نیمکت نشستن و لیس زدنش فقط یکی از کاربردهاشه.

بستنی مورد علاقه اش رو مزه کرد و با نیش باز گفت:

_ اما تو تلاشت رو بکن ددی. فکر کن من یه پسر استریت و خجالتی و سر به زیرم و به شدت از گی ها متنفرم. سعی کن متقاعدم کنی که رابطه داشتن با تو بهتر از دخترهای دور و برمه و کاری کن عاشقت بشم.

The portraitist [Completed]Όπου ζουν οι ιστορίες. Ανακάλυψε τώρα