22

874 270 218
                                    

بک لبهای چان رو میمکید و هر لحظه بیشتر اون رو به دیوار فشار میداد. چان سعی داشت اون رو از خودش دور کنه چون حالا به جز لبهاش کمرش که به دیوار فشرده میشد هم درد گرفته بود.

همچنان در تلاش بود تا بک رو از خودش دور کنه که دست بک روی سینه‌اش، درست جایی که ضربان قلبش حس میشد قرار گرفت و همون حرکت باعث شد خشک شه و هیچ کار دیگه ای نکنه.

واقعا موقعیتی که داشت عجیب بود. کمی پیش با سوجین درمورد مشکلی که برای اون دختر پیش اومده بود حرف زد و دیواری که داشت براش تلاش میکرد تماما نابود شده بود. بخاطر بکهیون اون هم به این بار اومد و حالا داشت توسط همون پسر بوسیده میشد.

اون گی نبود ولی با این بوسه ها و دستی که روی‌ سینه‌اش قرار گرفته بود ضربان قلبش بالا رفت و تتدتر از حالت معمول میزد‌

بالاخره بکهیون لبهاشون رو از هم جدا کرد و سرش رو عقب برد. نگاه کردن به چهره‌ی پسر بزرگتر وقتی اونطوری نفس نفس میزد و با یه حالت عجیبی نگاهش میکرد براش بامزه بود ولی هنوز هم بخاطر چیزی که چانیول مجبورش کرد ببینه باید دهنش رو سرویس میکرد.

مطمئن بود تاثیری که باید رو روی اون مرد گذاشته چون الان حتی نسبت به دفعات قبل خیلی کمتر واکنش نشون میداد. این عالی بود

_ داری کم کم راه میوفتی. این بار نه چشمهات گرد شد و نه پرتم کردی عقب‌. خوبه. راضیم ازت

چان هنوز هم خیسی لبهای بک روی لبهای خودش رو حس میکرد. میتونست ازش بپرسه چرا اون کار رو کرده چون دلیلی براش وجود نداشت. میجو اونجا نبود و اونها نقش بازی نمیکردن. میتونست به عقب هولش بده و مانع کارش بشه...

این کارها رو میتونست بکنه اما انجام نداد و خودش رو اینطور توجیه کرد که بک فقط مسته و تو حالت مستی این کارها رو کرده.

+ این کار... چرا اینکار رو کردی؟

_ لبات هنوزم سر جاشونن. میتونی مطمئن باشی که نکندمشون.

منطق بک مسخره بود. یعنی اون تو حالت مستی به هرکس که میرسید میبوسیدش؟ حتی اگه به جای اون یشینگ یا لوکاس و یا میجو و یا حتی هر آدم دیگه‌ای هم بود همین کار رو میکرد؟
دستهاش رو روی بازوهای بک گذاشت و گفت:

+ بک... برو عقب

_ چرا؟

+ زیادی بهم چسبیدی.

بک با لجبازی بیشتر بهش چسبید و گفت:

_ مشکلش چیه؟ فقط دوست داری سوجین اینطوری بهت بچسبه؟ اگه اون بود حتما تا الان از خوشحالی پس افتاده بودی مگه نه؟

چان میخواست اون رو از خودش جدا کنه ولی بک جدا شدنی نبود. چه مرگش شده بود رو نمیدونست ولی با فکر کردن به این عادت بک و افرادی که میتونستن سر راهش قرار بگیرن اخمهاش تو هم میرفت.

The portraitist [Completed]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora