74

693 212 381
                                    

چان به همراه لی تو پیاده رو قدم میزد و اطراف رو نگاه میکرد. از اون شهر خوشش اومده بود. مردم بیخیال و جالبی داشت.

_ خب تقریبا همه‌ی کارها انجام شده. رستوران رو رزرو کردم و اون هدیه ای که منتظرش بودی هم پیشمه. اون رو تو خونه میذارم و وقتی رفتین اونجا میتونین پیداش کنین.

با لبخند سر تکون داد و تشکر کرد. روزی که حقوقش رو از رستوران دریافت کرد با لی تماس گرفت و برنامه ای که داشت رو براش توضیح داد. خوش شانس بود که اون پسر قبول کرد کمکش کنه و بدون اینکه چیزی به بک بگه به پاریس بیاد تا کمکش کنه.
لی با نیشخند گفت:

_ میتونم قیافه‌ی بهت زده‌ی بک وقتی میفهمه این سفر تنها هدیه ی کریسمسش نبوده رو تصور کنم. مطمئنم حتی تصور هم نمیکرده که تو چی براش گرفتی.

میدونست که بک خوشحال میشه. مدتها بهش فکر کرده بود و به نظرش این بهترین هدیه برای بکهیون شیرینی بود که همیشه میترسید عزیزانش ترکش کنن و تنها بمونه.

_ صادقانه بخوام بگم روزی که بک درمورد تو بهم گفت حتی یک درصد هم فکر نمیکردم تا این حد پیش برین و انقدر بهم اهمیت بدین. تو اولین نفری هستی که بک اینطوری بهش وابسته و علاقمند شده. راستش رو بخوای یکم بهت حسودیم میشه. بک الان تو رو حتی از من هم بیشتر دوست داره.

به حرفش خندید و گفت:

+ باید روزی که بک اون حرف رو بهت زد بهم هشدار میدادی. من نمیدونستم اون پسر تا این حد خطرناکه.
با همدیگه شوخی میکردن و میخندیدن که چشم لی به یه کتابفروشی کوچک افتاد و بهش اشاره کرد.

_ اوه بیا یه لحظه بریم اونجا. یادم اومد باید یه کتاب بگیرم.

با هم وارد کتابفروشی شدن و لی به زبان فرانسوی به مرد مسنی که پشت دخل وایساده بود صحبت کرد.

_ یه لحظه اینجا صبر کن الان برمیگردم.

وقتی ازش فاصله گرفت چان یک گوشه وایساد و اطراف رو نگاه کرد. کتابفروشی قدیمی و کوچیک اما بامزه ای به نظر میرسید. گوشه ی کتابخونه پله میخورد و به طبقه ی بالا راه داشت. بوی جالبی تو فضا میپیچید و آرامش بخش بود.

به کتابهای روی قفسه ها نگاه میکرد که صدای بلند مرد فروشنده که کشی رو صدا میزد به گوشش خورد و نگاهش رو بهش داد.

_ بکی.... بکی....
اون مرد چند ثانیه منتظر موند و وقتی صدایی نشنید با خنده سر تکون داد و به زبان انگلیسی بهش گفت:

_ پسری که پیشمه گاهی سر به هوا میشه. مدام هندزفری میذاره و یه وویس قدیمی رو گوش میده برای همین متوجه نمیشه برامون مشتری اومده. شما دنبال کتاب خاصی هستین؟

دستهاش رو تو هواتکون داد و گفت:

+ نه من منتظر دوستمم.

مرد از پشت دخل بیرون اومد و کنارش ایستاد. پیرمرد بامزه ای به نظر میرسید. قشنگ هم انگلیسی حرف میزد.

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now