46

1K 250 230
                                    

سه روز از اون کمپ کوفتی میگذشت و حالا چانیول گم و گور شده بود. اون روز بعد از اینکه همه با عجله از کمپ سمت بیمارستان رفتن تا به وضعیتش رسیدگی کنن برای آخرین بار چانیول رو دید که با اخمهای در هم و دستهای مشت شده کمی عقبتر از بقیه دنبالش میرفت و نگران به نظر میرسید.

ففط یکبار جلو اومد و ازش پرسید که حالش خوبه و جاییش درد میکنه یا نه و بعد از کمی لاس زدن و آب کردن دلش... غیب شد. اون درگیر سی تی اسکن گرفتن از سر و شکمش بود و از چیزی خبر نداشت اما وقتی پزشکش گفت باید شب تو بیمارستان بمونه توقع داشت اولین کسی که پیشنهاد مراقبت کردن ازش رو میده چانیول باشه ولی اون لعنتی اصلا تو بیمارستان نبود و برخلاف اصرارهای پدرش لی تا صبح کنارش موند.

لی باهاش بخاطر نقشه‌ی احمقانه‌ای که باعث شد سرش ورم کنه و شکم و پهلوهاش کبود شه قهر کرده بود و سرسنگین برخورد میکرد. خب شاید کارش یکم بچگانه به نظر میرسید ولی از نتیجه‌ای که برای سوجین داشت بینهایت راضی بود. ضربه‌ای که به صورت دختر زد باعث شد سوجین حسابی تو خرج بیوفته تا مطمئن شه دماغش نشکسته و خیلی شانس آورد که اون اتفاق نیوفتاد اما بخاطر کتک کاریش با سجونگ تمام صورتش با جای چنگ زخم شد و احتمالا تا یک هفته نمیتونست از خونه بیرون بره.

نمیدونست باید از دست لوکاس عصبانی باشه و غلطی که کرده رو تلافی کنه یا نه چون اون پسر خیلی ترسیده بود و تمام مدتی که تو بیمارستان دنبال کارهاش بود همراهیشون کرد و هر بار با نگرانی حالش رو میپرسید و عذرخواهی میکرد. هرچند بعد از اینکه از اتاق سی تی اسکن برگشت از اون هم خبری نبود.

بین تمام اعضای خانوادش پدرش و جیون تنها کسایی بودن که نگرانش شدن. پدرش مدام براش سوپ و خوراکی های به قول خودش مقوی میگرفت و با خوش رویی ازش میخواست بخوره اما اون تمام مدت به این فکر میکرد که مرد پیر پس از گذشت سالها هنوز نمیدونست اون سوپ دوست نداره.

بین پدرش و لی و جیون، اون پسر بچه بامزه ترین پرستارش بود و تو سرگرم کردنش استعداد ویژه‌ای داشت. هر بار که روی تختش دراز میکشید یا برای چت کردن با دوست پسر مو فرفریش به اتاقش میومد اون بچه دنبالش میکرد و به نظر خودش مرفه ترین برنامه های تفریحی رو براش ردیف میکرد.

کلی کارتون جدید از دوستش، بتمن، دانلود کرده بود تا با هم ببینن و از شکلاتها و خوراکیهای محبوبش که ته چمدون مخفی کرده بود با دست و دلبازی بهش تعارف میکرد. بچه‌ی ساده فکر میکرد مثل تو کارتونها با محبت و دوستی میشه همه‌ی مشکلات رو حل کرد و دردها رو از بین برد.

× اینجاشو ببین... اگه هنوز با بتمن دوست بودی وقتی اون آقاهه کتکت زد میتونستی سوت بزنی تا بتمن بیاد کمکت کنه و اینجاهات اوف نشه.

× وای دیدیش مگه نه؟ بتمن با همون ماشین مشکی احمقانش پرواز کرد. میتونست اینطوری بیاد کمکت کنه. بعد من و دایی باهاش میرفتیم و همه‌ی خوراکیها مال ما میشد.

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now