Happy ending :)

691 213 333
                                    

روی صندلی فلزی و سرد نشسته بود و با لبخند به اطراف نگاه میکرد. بعد از شش ماه بالاخره اونجا بود و انتظار رسیدن زمان ملاقات رو میکشید. تو اون شش ماه خیلی چیزها عوض شد و با فکر کردن بهشون لبخندش عمیق تر میشد. چیزی که بیشتر از فکر کردن به خاطرات خوبش اون رو به وجد میاورد تعریف کردن همون خاطرات برای کسی بود که به زودی باهاش ملاقات میکرد.

راس ساعت یازده صبح در فلزی باز شد و فردی که انتظارش رو میکشید با دستهای بسته به همراه یک نگهبان درشت جثه داخل اومد. با دیدن مین هیون با لباس های زندان و دست های بسته نیشش تا آخر باز شد و لب پایینش رو به دندون گرفت.

مین هیون با دیدنش پوزخند زد و سمتش اومد. مقابلش پشت میز نشست و دستهاش رو بهم گره زد. جوری بهش لبخند زده بود که انگار اون برای ملاقاتش به زندان اومده.

+ بالاخره بعد از شش ماه همدیگه رو دیدیم. زودتر از این ها منتظرت بودم بک.

نیشخند روی لبهای بک اصلا پاک نمیشد. زیر چشم های مین هیون گود افتاده و لاغر تر از قبل شده بود. حتی صداش هم کمی تغییر کرده بود و دوست داشت اینطوری فکر کنه که دلیلش فریادهای زیادیه که تو زندان بخاطر شرایط بدش میزنه.

_ جوری حرف میزنی که انگار دلت برام تنگ شده بود.

+ شاید. به هر حال من مثل تو بی رحم و سنگدل نیستم.

بکهیون با شنیدن اون حرف لبخند مسخره‌ای بهش زد و انگشت فاکش رو نشونش داد.

+ چرا اومدی اینجا؟ میخوای از زندگی خوبی که اون بیرون داری برام بگی و خوشحالم کنی؟

_ نه دقیقا. میخوام از زندگی فوق العاده ای که اون بیرون دارم بهت بگم و کونت رو بسوزونم هیونگ. این دو تا با هم فرق دارن.

مین هیون چشمهاش رو تو حدقه چرخوند. بکهیون عادت داشت همیشه با تیکه انداختن به بقیه تفریح کنه. حتما امروز هم حوصله‌اش سر رفته بود و میخواست با اون سرگرم شه. خواست ازش بخواد از اونجا بره که چشمش به حلقه‌ی تو انگشتش افتاد و یه تای ابروش بالا رفت. اون حلقه‌ی ازدواج بود.

بکهیون دلیل اون نگاه خیره رو میدونست برای همین دستش رو بلند کرد و انگشت هاش رو تو هوا تکون داد.

_ همون چیزی که فکر میکنیه. دقیقا دو هفته بعد از اینکه تو رو به اینجا منتقل کردن من و چان با هم تو پاریس ازدواج کردیم. آه مرد نمیدونی چه روزی بود. لی، جونگین، کیونگسو، جونیور و حتی پدرم هم تو مراسم ازدواجمون حضور داشتن. چان همه چیز رو از قبل برنامه ریز کرده بود تا من رو خوشحال کنه. پدرم به همراه جونگین و کیونگسو به پاریس اومد و بعد از مراسم ازدواج تا یک هفته‌ی دیگه اونجا موندیم و تفریح کردیم.

اخم های مین هیون با شنیدن این حرفها در هم شد.
دید که بک دستش رو تو جیب کتش برد و چیزی بیرون کشید.

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now