37

909 253 367
                                    

چند روز از وقتی که فلش رو گیر آورده بود میگذشت. به لی چیزی درمورد اون فلش نگفت چون هنوز هم احتمال میداد به جز اون فلش چیز دیگه‌ای هم هست که باید نگرانش باشن.

مین هیون همچنان با دیدنش نیشخند میزد و هر بار بهش میگفت که کسل و غمگین به نظر میرسه تا اعصابش رو بهم بریزه. حتی به طور کاملا ویژه درمورد سوجین بهش گزارش میداد و همین مسئله که از بوسان و اتفاقاتی که اونجا میوفتاد خبر نداشت و نمیتونست بفهمه که حرفهای اون عوضی درسته یا نه اعصابش رو بهم میریخت.

نمیتونست از لی چیزی بپرسه چون دفعات قبل یک جواب مسخره ازش شنیده بود‌.

× برای چی میپرسی؟ مگه خودت نگفته بودی که دیگه برات مهم نیست و چانیول رو از زندگیت حذف کردی؟

لی حتی نمیدونست که اونها شبها با همدیگه حرف میزدن و دونستنش هم فایده‌ای نداشت چون چانیول مثل قبل به راحتی باهاش حرف نمیزد. انگار که یک چیزی مانعش میشد و حرفهاش خیلی کنترل شده از زبونش بیرون میومد.

پدرش دو روز دیگه برای تعطیلات به بوسان میرفت و امیدوار بود به ذهنش برسه که از اون درخواست کنه برای این سفر همراهیش کنه. هرچند احتمالش خیلی کم بود.

با کلافگی دستش رو تو موهاش برد و یکی از برگه های روی میزش رو برداشت و بهش نگاه کرد. از این کار اصلا خوشش نمیومد. به نظرش مین هیون احمق بود که برای چنین چیزی خودش رو اذیت میکرد.

_ آه... نه میتونم برم بوسان نه میتونم اینجا بمونم. این دیگه چه وضعیت تخمی‌ایه؟

سرش رو روی میز گذاشت و تو فکر بود که در باز شد و آه آرومی کشید. فقط یک نفر اونطوری مثل گاو وارد اتاقش میشد...

+ صبحت بخیر بکهیون. امروز حالت چطوره؟

چند ثانیه چشمهاش رو بست و بعد از باز کردنشون با لبخند سرش رو بلند کرد و به مین هیون خیره شد. لبخندهای اون مرد تو ذوقش میزد. شاید برای یه بحث کوتاه دیگه به اونجا اومده بود چون امکان نداشت اون به اتاقش بیاد و بدون بحث از اینجا خارج بشه.

_ این روزها خیلی نگرانم میشی هیونگ. خیلی عجیبه...

مین هیون با نیشخند گفت:

× البته که نگرانت میشم. تو نسبت به من بدبینی ولی من همیشه دوستت داشتم.

نگاه تمسخر آمیز بک رو دید و بعد از چند ثانیه با جدیت بیشتری گفت:

× اومدم بهت خبر بدم که پدر دو روز دیگه به تعطیلات میره و ازم خواست حواسم بهت باشه تا تو این مدت یه گند جدید بالا نیاری.

یه تای ابروی بک بالا رفت و نیشش باز شد.

_ مگه نمیخواستی پدر به این نتیجه برسه که من به درد ریاست نمیخورم؟ چی باعث شده نظرت عوض شه و بخوای مواظبم باشی؟

The portraitist [Completed]Where stories live. Discover now