3

589 43 13
                                    

هوسوک: هیونگ میشه بیام تو؟
هوسوک جوابی نشنید اما چند لحظه بعد در اتاق باز و یونگی نمایان شد.
هوسوک: می دونم تازه شام خوردی اما یه ذره شیرینی آوردم با هم بخوریم.
یونگی: ممنونم هوسوک. بیا تو بشینیم بخوریم.
هوسوک بی معطلی وارد اتاق شد و روی تخت نشست. یونگی هم کنارش نشست.
جو بینشون سرد بی روح بود و قلب های داغ از عشقشان سعی داشت فضا را گرم کنند.
- هیونگ؟
- بله؟
- من... من می خواستم یه چیزی بگم ولی...
- چی شده هوپی؟ می تونی باهام حرف بزنی.
-  آخه احساس م...می‌کنم بدترین زمانو واسش انتخاب کردم واسه همین...
یونگی در میان حرفش پرید و گفت: هوسوک مگه من هیونگت نیستم؟
هوسوک سرش را پایین انداخت و گفت: حرفی که می زنم هیونگ بودنت رو زیر سوال می بره آخه.
- اهمیتی نداره! راحت باش. حرفتو بزن. خودتو خالی کن. نزار مثل من توی دلت جمع شه.
- من...من...یونگی من...دوست دارم. می دونم... می دونم خیلی یهوییه و می تونی همین الان سرم دادو هوار کنی ولی خب من... دوست دارم.
هوسوک کلمات آخر را خیلی سریع گفت و خود را زیر پتو مخفی کرد.
یونگی برای چندمین بار در این روز شوک شد. اما اینبار واکنش بعدش عصبانیت نبود، تنها و تنها شادی بود. یونگی لبخند بزرگی زد و لثه های صورتی اش را مهمان چشمان نگران هوسوک کرد. خودش هم زیر پتو خزید و تن لرزانش را در آغوش گرفت. بوسه ای روی پیشانی اش زد و زمزمه وار در گوشش گفت: منم دوست دارم عزیز دلم.
هوسوک نفس حبس شه اش را از دهان بیرون داد و گفت: فکر می کردم منو پرت می کنی بیرون.
- نه قربونت برم. من بدون تو نمی تونم زندگی کنم.
- قول می دی وقتی این اتفاقا تموم شد یه خونه بگیریم و با هم زندگی کنیم؟
- اوهوم قوله قول.
- عاشقتم.
- منم همینطور.‌
یونگی این را گفت و لبش را روی لب های هوسوک گذاشت و نرم آروم بوسید. هوسوک هم همراهی کرد تا حس بهتری به یونگی دهد.
هوسوک بالاخره دل و جرئت پیدا کرد و با ضربه زدن به دندان های یونگی از او برای فتح دهانش اجازه خواست.
یونگی هم با کمال میل دهانش را باز کرد و آن را در اختیار هوسوک قرار داد.
بعد از یک دقیقه با نفس نفس از هم جدا شدند.
یونگی بعد از نفس عمیقی گفت: لبات خیلی خوشمزس پسر!
هوسوک سرش را روی شونه یونگی گذاشت و پاسخ داد: من باید بگم لثه هات خیلی خوشمزس. واقعا مزه پاستیل میده.
- الکی که به خنده هام نمی گن پاستیلی که قربونت برم!
- می زاری دوباره مزش کنم؟
- از خدامه.
هوسوک خودش را بالا کشید و دوباره بوسه طولانی ای روی لب باریک یونگی کاشت.
یونگی هم با عشق همراهی اش می کرد و هیچ اهمیتی نمی داد چند دقیقه پیش، قبل از باز کردن در بغضش را غورت داده.
امشب جوری افسانه ای شده بود که هیچکدام نمی خواستن از هم جدا شوند.
اما انگار وقتش رسیده بود چون صدای در اتاق یونگی بلند شد.
نامجون: هیونگ بیداری؟
یونگی: آره بیا تو.‌
یونگی این را گفت و از هوسوک چدا شد.
نامجون وارد اتاق شد و گفت: هیونگ می گم... اوه هوسوک تو هم‌اینجایی!
هوسوک: آره اومدم پیش هیونگ با هم شیرینی بخوریم.
نامجون: خوبه. داشتم می گفتم کمپانی چندان حمایتی ازمون نمی کنه و فقط بادیگاردای شخصیمونو داریم...
کمی جلوتر آمد و دستان یونگی را در دو دستش گرفت و گفت: اما نگران نباش از پسش بر میایم و همه چی به خوبی و خوشی تموم میشه‌. بهم اعتماد کن. حتی اگه قرار باشه قابلمه بزنم تو کلش بتزم نمی زاریم بلایی سرت بیاره.
هوسوک هم تائید کرد. سر یونگی را روی شانه اش گذاشت و گفت: نگران نباش بهترین هیونگ دنیا!
یونگی نفس آسوده ای کشید و گفت: ممنونم. مطمئنم همه چی درست میشه. ولی قول بدید هیچوقت تنهام نزارید.
هوسوک و نامجون هم زمان گفتند: قول می دیم هیونگ!
چند دقیقه ساکت نشستند اما بعد نامجون بلند شد و گفت: من می رم بخوابم.
و از اتاق ریرون رفت. حالا هوسوک و یونگی دوباره تنها شده بودند.
- یونگی دوست دارم تا ابد همینجور توی بغل هم بمونیم.
- منم همینطور سوکی منم همینطور.
چند دقیقه همینطور مانندند و بعد هوسوک از جا بلند شد و گفت: من دیگه می رم هیونگ. خوب بخوابی.
راه افتاد که یونگی دستش را گرفت و گفت: سوکی میشه اینجا توی بغل هیونگ بخوابی؟ لطفا. نمی خوام تنها بشم. پبشم بمون سوکی! خواهش می کنم.
هوسوک جلوی پایش زامو زد و گفت: هیونگ اگه چیزی ازم می خوای فقط راحت بگو! لازم نیست انقدر خواهش کنی. منم خیلی دوست دارم پیشت بخوابم، خب؟
- باشه سوک....
روی تخت خوابید و ادامه داد: بیا بغل هیونگ!
هوسوک لبخند پر انرژی ای زد و خود را در آغوشش جا کرد.
- شب بخیر هیونگ.
- شب تو هم بخیر سوک.
بعد این حرف هر دو در آغوش هم به خواب فرو رفتند.
••••••○~○••••••●☆●••••••••••••••
های👋🏻
به نظرتون کی تاپ باشه کی باتم؟

دوباره نه!Where stories live. Discover now