57

170 15 5
                                    

جیمین، تهیونگ رو توی بغل خودش گرفته بود و مرتب نوازش و می کرد. جونگکوک کل دستش را داخل سوراخ ته فرستاد و بار دیگر صدای ناله پردردش را شنید. جیمین بوسه های شلخته ای روی شانه و صورتش می زد و لحظه به لحظه قربون صدقه اش می رفت.
جونگکوک دوباره به سمت نیپل برچسته اش رفت و میان موک زدن هایش گفت: بیبی... احنمالا این سری درد بیشتری می کشی ولی خواهش می کنم تحمل کن‌. قوی باش بیبی...
تهیونگ ناله بلندی کرد و گفت: کوک... من می ترسم... نمی تونم درد رو تحمل کنم...
جیمین با لبخند دل گرم کننده ای گفت: نگران نباش... با پیشتیم. لحظه به لحظه مواطبتیم. اصلا اگه حس کردی دیگه نمی تونی تحمل کنی بهمون بگو! همونجا تمومش می کنیم.
تهیونگ با لبخند به صورت نگران هردوشون نگاه کرد. واقعا دوست نداشت رابطه هایی که سراسر برایش لذت بود تبدیل به فرایندی دردناک و خطرناک شود اما شنیده بود دو تا دیک که کنار هم حرکت بکنن لذت بیشتری داره.
بی حیا ناله کرد: ددی خودتو می خوام!
جونگکوک با خنده دستش را بیرون کشید و با لوب دیکش را چرب کرد و بعد به جیمین علامت داد. جیمین با دو دستش نیپل های تهیونگ رو نیشکون گرفت و با بوسیدن لب هایش را به بازی گرفت. لبخند از روی لب هایش کنار نمی رفت. با حس دیک دیک بزرگ کوک توی سوراخش ناله کشداری کرد که توسط لب های جیمین نسبتا خفه به نظر می رسید.
جیمین بعد از لیس زدن لب هاش از اونها جدا شد و به چهره غرق در لذتش خیره شد. بوسه دیگری روی پیشانی اش کاشت و گفت: شروع کنم بیبی؟
تهیونگ با ضربه ای که به پروستاتش برخورد کرد، لرز شدیدی کرد و به سختی پاسخ داد: چیم...
جیمین که شیطنتش گل کرده بود، لبخندی زد و در حالی که با دست سینه های تهیونگ را نوازش می کرد، گفت: جون چیم؟ می خوای چیکار کنم؟
تهیونگ به دستش چنگ انداخت و جواب داد: آییی... خودتو می توام۱ ددی! می خوام دوتاییتون رو توی وجودم حس کنم. لطفا ددی...
جیمین بلند خندید و بالشتی زیر سر تهیونگ گذاشت. ته ته لبخندی زد و پاهایش را بیشتر از هم فاصله داد.
جیمین وحشیانه به نیپل تهیونگ حمله کرد و او که انتضار این را نداشت نا خودآگاه به خودش پیچید و تیر خلاص آن نقطه زده شد که جونگکوک همراه با دیکش، دو انگشتش هم وارد سوراخ تهیونگ کرد. تهیونگ انگشت های پاشو به هم فشرد و با لذت گفت: ددی... آهههههه.... لطفا... بیشتر می خوام...
- بیبی بوی... توانش رو داری؟ بیشتر بهت بدم؟
تهیونگ در جواب حرف کوک ناله ای کرد و خودش را بیشتر به دیکش فشرد.
جونگکوک دو انگشت دیگرش را هم وارد سوراخ پسر زیرش کرد و جیمین تنها مشعول لذت دادن به پسر زیرش از طریق نقطه های حساسش بود.
کوک که تشخیص داده بود دیگر کافی است، نگاهی به جیمین انداخت و گفت: بیا اینجا جیمینا! سینه هاش رو بسپر به من.
جیمین بالاخره دل از نیپل های سرخ و کبود شده پسر زیرش برداشت و خودش رو به کنار کوک رساند.
مقدار زیادی لوب روی دیک خودش و سوراخ پر شده تهیونگ ریخت و خیلی آروم به اون حفره صورتی نزدیک شد.
لحطه پر استرسی برای هر سه بود. تهیونگ از درد می ترسید و جیکوک از آسیب دیدن عشقشون.
- آییی... خودتو می خوام ددی! می خوام دوتاییتون رو توی وجودم حس کنم. لطفا ددی...
هر سه با تعجب به سمت صدایی که از سمت چادر کناری می آمد برگشتند.
تهیونگ با اعتراض گفت: هیونگ... اذیت نکن!
یونگی دوباره با صدای تهیونگ گفت: ددی... آهههههه.... لطفا... بیشتر می خوام...
- هیونگ ادای منو در نیا... آیییییییی...
جیمین از فرصت استفاده کرد و دیکشو وارد سوراخ تهیونگ کرد.
کوک لباشو به سینه ته رسوند و مثل بچه ای که چند روزه شیر نخورده شروع به مکیدن سینه تهیونگ کرد.
تهیونگ نمی دانست از به درد اعتراض کند یا به خاطر لذت ناله کند.
- آییی... هق... درد داره... بکش بیرون چیم... هق...
بی اختیار به گریه افتاد و همزمان با آن شروع به ناله کرد. حرکت سریع و رفت و آمد دو تا دیک توی سوراخش باعث شده بود احساس کند بدنش روی ابر ها سیر می کند.
بالز های جیمین و کوک به هم برخورد می کرد و صدای تلمبه های محکم و عمیقشان سر و صدای بلندی ایجاد کرده بود.
دیک هاشون به هم کشیده می شد و به نوبت به پروستات تهیونگ ضربه می زدند. زانو هایش شل شده بود و از سر تا پایش می لرزید.
- ددی...
جونگکوک لبخندی زد و گفت: بگو بیبی...
تهیونگ دوباره ناله کرد و با صدای لرزانی گفت: دارم میام...
جونگکوک لیسی به دیکش زد و همین حرکت کوچک کافی بود تا تهیونگ با فشار زیاد روی صورتش بیاید.
ته نفس نفس می زد. بدنش به خاطر ارضا شدن حساس شده بود و با هر ضربه دو پسر دیگر، لرز شدیدی می کرد.
طولی نکشید که کوک با فشار خودش رو داخل سوراخ تهیونگ خالی کرد و دیک خودش رو بیرون کشید. از جاش بلند شد و خودش را به ته رسید و او را در آغوش گرفت و به بوس بغل های قبل از شروع سکسش ادامه داد.
تهیونگ دیگر تحملش تمام شده بود. با هر رفت و برگشت دیک جیمین داخل سوراخش دلش می خواست از درد فریاد بزند. صدای زمزمه های عاشقانه کوک فایده ای نداشت. در آغوس جونگکوک در خود جمع شده بود و نفس نفس می زد.
بالاخره انتضارش به سر آمد و جیمین هم خود را خالی کرد.
چشمانش را از درد روی هم فشرد. اشک در چشمانش جمع شده بود. انگار حالا که لذت تمام شده بود، متوجه درد سوراخش می شد.
با بغض گفت: کوک... چیم... درد دارم. لطفا یه کاری بکنید.
جیمین تن لختش را در آغوش گرفته بود و کوک به دنبال روغنی می گشت که از قبل آماده کرده بودند.
کمی بعد همراه یه ظرف کوچیک روعن و یه بسته دستمال مرطوب به سمت ته آمد. اول با دستمال میان پا و سوراخ تهیونگ را تمیز کرد و بعد چند قطره روغن روی کمرش ریخت. همانطور که کمرش را ماساژ پس داد گفت: ته از دست ما که ناراحت نیستی؟
تهیونگ خودش را بیشتر به آعوش جیمین چسباند و پاسخ داد: نه چرا باید ناراحت باشم.
- درد کشیدی...
- دسته ولی لذت بردم.
- ولی آخه...
تهیونگ در حرفش پرید و گفت: یه بار! فقط یه بار دیگه بهونه بیار تا برم پیش یونگی هیونگم و دیگه برنگردم!
جیمین خندید و گفت: بسه دیگه...
رو به تهیونگ کرد و ادامه داد: حالت خوبه؟
تهیونگ با سر تایید کرد و رو به کوک گفت: دیگه کافیه بزار بخوابم...
کوک خندید و گفت: هر چی شما بفرمایید عالیجناب.
تهیونگ هم ختدید و سرش را روی بازوی جیمین گذاشت. جونگکوک هم کنارشان دراز کشید و آرام آرام پیش هم به خواب رفتند.
....
- چیم... برو بگو یونگی هیونگم بیاد!
- چرا آخه ته؟
جونگکوک هم با نگرانی وارد چادر شد و گفت: تهیونگ ساعت ۶ صبحه! هنوز هیشکی بیدار نشده. یونگیم خوابه! هر چی می خوای به خودمون بگو...
تهیونگ با چشمای اشکی بهشون خیره شد و گفت: نمیشه به هیونگی بگو بیاد. جیمین با دست سرش را نوازش کرد و گفت: ته می دونی که هیونگ زود بیدار میشه صبر کن تا یکی دو یاعت دیگه گه خودش بیدار شد.
کوک از داخل ساکش کت گرمش را برداشت و دوباره به سمت بیرون چادر حرکت کرد. به سمت بند و بساط صبحانه رفت و پس از درست کردن دو تا تخم مرغ دوباره به سمت چادر خودشون راه افتاد.
- جونگکوکا!
کوک به سرعت به سمت صدا چرخید و با یونگی هیونگش در حالی که چشمانش به زور باز بود و موهایش به طور به هم ربخته ای توی صورتش ریخته بود، به او نگاه می کرد.
- هیونگ به موقع اومدی... تهیونگ مثل بچه ها بهونت رو می گرفت.
یونگی لبخندی زد و گفت: دونگسنگ کوچولوم تحمل دوریمو نداره! برو دوتا دیگه تخم مرغ درست کن تا من می رم پیشش و میام.
جونگکوک با اعتراض گفت: هیونگ...
- اعتراض نداریم پسر! نمی گی هیونگتم گشنش باشه بی معرفت؟
کوک به ناچار پذیرفت و راه آمده را بازگشت. یونگی به سمت چادر دونگسنگ هایش راه افتاد و به محض ورود گفت: حالت چطوره تهیونگی؟
تهیونگ با خوشحالی لبخند مستطیلی زد و گفت: هیونگ... بالاخره اومدی!
- اره خوشگلم... حالا نگفتی حالت خوبه؟
تهیونگ نگاه ترسناکش را هواله جیمین کرد و گفت: برو بیرون می خوام با هیونگم خصوصی حرف بزنم.
جیمین با نگرانی گفت: جواب هیونگ رو ندادی نکنه حالت خوب نیست؟
- اگه به حرفم گوش نکنی انقدر جیغ می زنم تا واقعادحالم بد بشه!
جیمین خندید و همانطور که از جا بلند می شد گفت: باشه باشه رفتم... لازم نیست انقدر شرط بزاری...
جیمین می خوایت همانطور با تیشرت از چادر بیرون برود که یونگی گفت: دو دیقه دیگه باید تب داری کنیم... سرده بیرون یه چیزی بپوش...
جیمین بدون هیچ حرفی فقط یه لباس گرم پوشید و از چادر بیرون رفت.
یونگی همانطور که‌ موهای فر فری تهیونگ رو نوازش می کرد، گفت: چی شده تاتا؟
- هیونگ...
یونگی بدن تهیونگ را بالاتر کشید تا او را در آغوش بگیرد که صدای ناله پردردش، متوقفش کرد.
دست پاچه پرسید: چی شده تاتا؟ خیلی درد داری؟ کجات درد داری؟
تهیونگ به بغض گفت: فقط بغلم کن هیونگ بقیه‌ش را خودم بهت می گم.
یونگی بی هیچ حرفی تن بی جونش را در آغوش گرفت و در میان بوسه و نوازش هایش گفت: به هیونگ بگو..‌. بگو چرا درد داری... هیچ اشکالی نداره... خجالت نکش!
- هیونگ از ساعت ۴ به بعد... یه... جور خیلی بدی... سوراخم می سوزه و درد می کنه... هیونگ میشه... یه نگاهی بهش بندازی؟
تهیونگ به خاطر خجالت از دیدن چهره هیونگش خود داری می کرد و یوتگی با لبخند به چهره سرخ شده‌ش نگاه می کرد.
بوسه دیگری روی پیشانی‌اش گذاشت و بدنش را دوباره روی زمین گذاشت. پتو را از روی پاهایش کنار زد و گفت: می خوام شلوارتو در بیارم، مشکلی که نداری؟
تهیونگ با خجالت گفت: نه هیونگ...
یونگی شلوار و باکسرش را همزمان در آورد و پتو را روی عضوش گذاشت. نگاهی به سوراخ کمی ملتهبش انداخت و کلافه گفت: باید برم از دیک اون دو تا بروجک هات داگ درست کنم بیارم بخوری جون بگیری... بچه‌مو جر دادن...
- هیونگ اینجوری نگو!
- چطوری؟ نکنه می خوای بگی دیکاشون رو هات داگ نکنم نیاز داری؟ ببین خوشگلم تو الان به یه چیز گوشتی نیاز داری که دوباره قوی بشی! پس چه چیزی بهتر از دیک اون دوتا؟
یونگی همزمان که شکمش را قلقلک می داد گفت: چجوری نگم ها؟ خجالت میکشی؟ دیشب صدای ناله هات نمی ذاشت بخوابیم خجالت نمی کشیدی! حالا خجالت می کشی! می خورمت دیگه نفهمی خجالت یعنی چیا!
- هیونگ بسه دیگه... هنوز صبحی دستشویی نرفتم یهومی ریزه ها!
یونگی با این حرف قلقلک دادنش را تمام کرد و در ایم میان تهیونگ حتی متوجه انگشت یونگی که همراه پماد دارو وارد سوراخش شده بود، نشد.
- خیلی خب پاشو لباستو بپوش تا برم برات یه مسکن بیارم.
تهیونگ خندید و گفت: باشه هیونگ. مرسی اومدی.
یونگی بدون هیچ حرفی از چادر بیرون رفت. مقصدش جایی جز آلاچیقی که جیکوک توی اون نشسته بود نبود.
- هیونگ... حال تهیونگ چطور بود؟
یونگی گوشه آلاچیق نشست و جواب داد: حالش خوبه ولی وای به حالتون اگه یه ذره توی محافظت ازش کم کاری کنید!
- چشم هیونگ...
___________________________________
های👋🏻
واسم دست بزنین ۱۸۰۰ کلمه نوشتم👏😎
اصلا هم به روم نیارین سه شنبه نزاشتم😔🤦‍♀️

دوباره نه!Where stories live. Discover now