39

184 18 10
                                    

سوم شخص:
- متاسفم هیونگ... راه دیگه ای پیدا نکردم... این تنها فکری بود که به ذهنم رسید، لطفا منو ببخش...
قبل از اینکه یونگی بخواد جوابی بده، هوسوک سر نامجون داد زد:
- یعنی چی که راه دیگه ای پیدا نکردی! ما این همه تلاش نکردیم تا دوباره یونگی دست اون عوضی ها بیوفته! تا دوباره نصف قلب و جونمو ازم جدا کنی!
نامجون با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت: فقط می تونم بگم متاسفم... هیچ حرف دیگه ای نمی تونم بزنم.
- متاسفم الان به هیچ دردی نمی خوره! من یونگیمو دوباره به دست اون عوضی نمی دم! نمی تونم دوباره ازش جدا شم.
نامجون فقط بیشتر یرشو پایین انداخت و همین کار هوسوک را کلافه تر کرد.
- سوک...
هوسوک که با صدای یونگی کمی آروم شده بود، به او نگاه کرد و گفت: چی شده؟
- من، باهاش می رم سوک...
هوسوک نمی توانست باور کند. یونگی چرا باید دوباره حاضر به چنین کاری می شد؟ چه دلیلی داشت؟ دیگه کنترلش را از دست داد پس بدون اختیار سرش داد زد.
- یعنی چی یونگی؟ چرا دوباره می خوای این کارو بکنی؟ میشه فقط خفه شی و یه جواب بهم بدی؟چرا حاضر به...
- هوسوک بسه!
با دادی که جین زد به خودش آمد. یونگی دستانش را روی گوش هایش گذاشته بود تا صدای داد هوسوک را نشنود. همینطور که نفس نفس می زد به رو به هوسوک کرد و گفت: هوسوک بزار برم... اتفاقی نمی افته باشه؟ بهم اعتماد کن...
- یونگی آخه من به تو چی بگم؟ اصلا چرا باید...
- هیچی لازم نیست بگی. می بینی که به خواست خودش داره میاد.
هوسوک با شنیدن صدای تایک دندان هایش را روی هم فشار داد و گفت: لازم نیست تو حرف بزنی... من خودم دارم باهاش صحبت می کنم. نیاز به شنیدن صدای نکره تو نیست.
بعد سمت یونگی رفت و او را در آغوش گرفت و در حالی که سرش را نوازش می کرد، گفت: ببخشید که سرت داد زدم.
- اشکال نداره... ناراحت نشدم.
کمی از یونگی فاصله گرفت و بوسه کوتاهی روی پیشانی اش گذاشت.‌
- خیلی مواظب خودت باش هیونگ.
- هستم هوسوک. مواظب خودم هستم. ولی مطمئنم تو مواظب خودت نیستی. تو باید این قول رو بهم بدی.
- آههه... بسه دیگه! خسته شدم... یونگی بدو بیا پیشم....
وقتی یونگی هوسوک را رها کرد و به سمت تایک رفت.
- پسر خوب.
دست یونگی رو کشید و همراه خودش به بیرون اتاق رفت.
جین سریع گفت: زود باشید باید از ابنجا بریم.
اعضا همه سوار ماشین شدن. نامجون فورا گفت: لطفا بزارید همه چیز رو براتون توضیح بدم.
نامجون با استرس گفت و منتظر واکنش بقیه اعضا موند.
جین نفسش را کلافه فوت کرد و گفت: بگو فقط سریع.
- روی لباس یونگی هیونگ یه ردیاب وصل کردم. الان هر جا بره می فهمیم.
هوسوکه که انگار بالاخره تصمیم گرفته بود با چشماش نامجون رو به قتل نرسونه، نفس راحتی کشید و گفت: نامجون به خدا اگه واقعا همین جوری الکی یونگی رو فرستاده بودی دستش به خدا که می کشتمت. کشتن که هیچی تیکه تیکه‌ت می کردم. جودی که تیکه بزرگت بشه تار موت!
جونگکوک لبخند کوچیکی زد و گفت: همه‌مون به صورت زنجیره ای به قتل می رسوندیمت. دو روز دیگه اخبار می گفت اعضای بی تی اس لیدر خودشون رو به طور وحشتناکی به قتل رسوندن.
جین که کل امروز رو به شدت کلافه بود با لحن جدی و دلخوری گفت: بسه دیگه اینقدر زر زر نکنین. هنوز هیچی معلوم نیست... اینکه می دونیم یونگی کجاست دلیل نمی شه حتما سالم و سلامت بمونه.
............
- بزا یه چیز رو برات مشخص کنم یونگی... حق فزار کردن نداری. جرئت داری فرار کن تا نشونت بدم کی به...
یونگی در حرفش پرید و گفت: می دونم نه فرار می کنم... و نه از فرمان هایی که می دی سرپیچی می کنم...
تایک با تعجب گفت: چی شده حرف گوش کن شدی؟
- اینکارو می کنم تا به بقیه اعضا آسیب نرسونی.
- ههه... پس بگو... از ترس جون هوسوک جونت بچه خوبی شدی ولی اشکالی نداره... مهم اینه که حرف آجوشی رو گوش بدی...
یونگی را به سمت صندلی عقب ماشسن راهنمایی کرد. یونگی رو صندلی نشست و گفت: میشه هیشکی رو نفرستی این پشت؟ می خوام بخوابم.
تایک لبخندی زد و گفت: راحت باش، راه درازی در پیش داریم. می فرستم برات لحاف و اینا بیارن تا راحت استراحت کنی.
تایک این حرف رو زد ولی نمی دونست با همین چند کلمه چه آتیشی به جون یونگی انداخت.
__^___€_______________________
های👋🏻👋🏻👋🏻
دلم می خواد یه حرکتی بزنم😛
شما هم کمک برسانید
از اونجایی که فکر می کنم داستانم یه ذره سر در گمه همه چیش

هوسوک

یونگی

جین

نامجون

جونگکوک

جیمین

تهیونگ

تایک

نخست وزیر

مین هو

و بقیه شخصیت ها.

سوالاتون رو بنویسید اگه تعداد سوالا کم بود همونجا توی کامنت ها جواب می دم ولی اگه زیاد بود یه پارت مصاحبه با شخصیت درست می کنم.
فعلا👋🏻👋🏻👋🏻👋🏻👋🏻👋🏻👋🏻❤

دوباره نه!Where stories live. Discover now