27

226 19 5
                                    

- ارباب گفتن برید پایین.
هوسوک حوله ای که باهاش موهای یونگی‌ و خشک می کرد، روی زمین گذاشت و پرسید: چرا؟
- نمی دونم آقا گفتن ببرمتون.
هوسوک پوف کلافه ای کشید و یونگی را براید بلند کرد.‌
سوار آسانسور شدیم. طبقه ۲ را زد. در باز شد.
چرا اینجا اینقدر تاریک بود؟
یونگی با عصبانیت فریاد زد: یعنی چی؟ چرا اینجا تاریکه؟
یونگی:
صدای آشنایی شنیدم: یونگی تویی؟
وایسا ببینم نکنه... اون صدای تهیونگ‌ بود؟ اون عوضی اینبار می خواست چیکار کنه؟ چرا راحتمون نمی ذاشت؟ 
دوباره داد زدم: نمی خوای این چراغای لعنتی رو روشن کنی؟
۶ تا صندلی شکنجه که ۵ تاش پر بود. ضربه محکمی به پشت زانوی هوسوک زد که باعث شد اون روی زمین بیوفته.
اما باز هم منو محکم روی دستاش نگه داشته بود. تایک ضربه ای با شلاق روی کمر هوسوک زد و گفت: یونگی رو ول کن!
دستاشو محکم تر دورم حلقه کرد و گفت: می خوای چیکار کنی؟
هر چقدر که می گذشت، گره دستاش دور تنم بیشتر می شد. از اینکه می خواست ازم محافظت کنه خوشحال بودم اما این واقعا درد داشت. آروم صداش زدم تا متوجه فشاری که داره به تنم میاره بشه.
- سوک...
نگاهشو به صورتم داد و سوالیم نگام کرد.‌
- داری... به بدنم فشار میاری...
صدای اوه مانندی از گلوش خارج شد. با شل شدن دستاش دور بدنم بالاخره نفس راحتی کشیدم اما با گذاشته شدنم روی زمین، با تعجب بهش زل زدم. نکنه هوسوک من خودشو به خطر بندازه؟ 
بوسه کوتاهی روی لبام گذاشت و گفت: بهم اعتماد کن! خب؟
جوابی ندادم. هنوز توی شوک حرفش بودم که مشت قدرمندش توی صورت تایک فرود اومد.
ترسیده بودم. می دونستم تایک حتما جواب این کارشو می ده. نمی خواستم هوسوکم آسیب ببینه. نمی خواستم بلایی سر عزیزترینم بیاد.
لب تایک خونی شده بود... از جا بلند شدم و به سمتش رفتم. لنگ می زدم. با هر قدمم احساس مرگ می کردم‌. حتی تلاشم برای بهتر راه رفتن هم بی فایده بود و فقط باعث می شد بیشتر کج ک کوله حرکت کنم.
بالاخره به زور خودمو به تایک رسوندم.
- تایک خواهش می کنم بیا حرف بزنیم... خواهش می کنم... هق... کاری به بقیه نداشته باش...
تایک حتی به یک کلمه از حرفام هم اهمیت نمی داد.
از حالت دستاش فهمیدم می خواد بلندم کنه. یه قدم عقب رفتم. می دونم که با این درد نمی تونم مقاومت کنم.
- تایک...
بدون توجه به حرفا و تقلا هام از روی زمین بلندم کرد و منو به مرد کنار در سپرد‌.
اونم نامردی نکرد و با یه طناب پاهامو بست. دیگه با صدای بلند گریه می کردم.
فقط نگاه به این بود که چطور پاره تنمو به اون صندلی لعنتی بستن. همزمان با اون در دهن هر ۶ نفرو هم با پارچه سفید رنگی مهر و موم کردن.
بقیه هم مثل من سر و صدا می کردن. اشک ریختنا شونو می دیدم. عذاب کشیدنشونو می دیدم! همه اینا تقصیر منه! می دونم که من مقصرم!
با جنازه فرقی نداشتم.
به کارگرش علامت داد محکم منو نگه داره.
- آروم باهاش رفتار کنید اما نزارید از جاش تکون بخوره. معشوقه خوشگلم شب سختی رو گذرونده.
حالم بد بود. مطمئن بودم صورتم زرده. داد زدم: تایک بیا با هم حرف بزنیم.
تایک هیچ اهمیتی نمی داد.
دیگه تحمل نداشتم، بدون فکر به هیچ چیزی فریاد زدم: اگه یه تار مو از سرشون کم بشه هم تورو می کشم هم خودمو...
با عصبانیت بهم حمله کرد و یه سیلی محکم مهمون صورتم کرد. اونقدر محکم بود که روی دست مرد ولو شدم.
- فقط یه بار دیگه تکرار کن... تا یکی شونم زنده نمونن!
جیمین بهم نگاه می کرد. ترسیده بود. همه ترسیده بودن. جوری به هم زل زده بودیم انگار بار آخره همو می بینیم.
تایک خم شد. لبامو بوسید. چرا لبام باید لب کسی جز هوسوک رو می بوسید؟
سمت بچه ها رفت و با صدای بلندش شروع به حرف زدن کرد: می دونی یونگی... من فقط تورو دوست داشتم... فقط تورو می خواستم... اما موقعی که بردنت... یه همکار پیدا کردم... می دونید کی رو می گم دیگه... اون نمی دونم چرا اما به خون همتون تشنس... می خواد همتونو زجر کش کنه... نخست وزیر تا یه ریع دیگه میاد... اما بهم گفته... زود تر بازی رو شروع کنم...
تایک حرفشو تموم کرد و دکمه‌ی کنترل توی دستش رو فشار داد و اینکارش همزمان شد و لرزیدن آه و ناله کردن هوسوک.
گریه هام شدت گرفت. تحمل هر چیزی رو داشتم جز این. هوسوک من! عزیز دل من! همه وجود من! جلوی چشام شکنجه شه؟
نمی تونم! نمیشه! نمی خوام! چرا باید این اتفاق بیوفته؟
سرم گیج می رفت و چشام سیاهی. ناله های هوسوک توی گوشم می پیچید. نمی شد حداقل ناله نکنه تا فقط فک کنم درد نداره؟ با هر نالش احساس می کنم روح از بدنم جدا میشه! چرا فقط همه چی تموم نمی شد؟
________________________
های👋🏻
ببخشید به قول بابام نصف شب شد✨
شبتون بخیر♥️

دوباره نه!Where stories live. Discover now