30

232 13 2
                                    

پاهام‌روی زمین ضرب گرفته بود. هنوز یک ثانیه هم از رفتنشون نگذشته بود ولی احساس می کردم یک روز نه حتی یک روز هم کمه یک سال گذشته بود. نگران و ناراحت بودم. دستام از استرس می لرزید. بدنم یخ کرده بود. توی ذهنم پر از افکار منفی بود. همش حس می کردم قراره اتفاق بدی بیوفته. با صدای جونگکوک افکار منفیمو به کلی کنار زدم و توجه همو بهش دادم. 
- هیونگ از راه پله بریم؟
یه لحظه توی فکر فرو رفتم. پیشنهاد بدی به نظر نمی یومد. اما بادیگارد عجله داشت و مطمئن نبود هیچکس اینجا نباشه. یه حسی بهم می گفت اینجا هنوز پر از افراد نخست وزیر و تایکه که از بیخیالیشون ما اینطور رها شدیم. پس گفتم: ممکنه هنوز توی طبقه ها کسی مونده باشه و واسمون دردسر شه. فعلا اینجا می مونیم.
با سر تائید کرد. در آسانسور با صدای دینگی باز شد.
داخل آسانسور رفتیم.
- طبقه همکف.
باصدای زنی که طبقه مون رو اعلام می کرد از آسانسور بیرون اومدیم و به سمت در خروجی را افتادیم.
نامجون بیرون از ون منتظر ما ایستاده بود‌. به محض دیدن ما گفت: بدویید سوار شید!
سرعتمون رو بیشتر کردیم‌. به جونگکوک‌ و نامجون اجازه دادم زود تر سوار شن. منم داشتم سوار می شدم که با درد شدید توی پهلوم سر جام‌میخکوب شدم. بهش نگاه کردم. پهلوم غرق خون بودو جای گلوله پاره شده بود. نگاهمو به جاده دادم. یه ماشین مدل بالای مشکی با شیشه های دودی. یه نفر که به نظر بادیگار می آمد از پنجرش تفنگ به دست بیرون اومده و به من شلیک کرده بود‌.
با صدای نامجون به خودم اومدم و به زور خودمو سوار ماشین کردم.
یونگی رو روی صندلی های آخر ون دراز کشیده بود. جیمین جوری تو بغل تهیونگ جمع شده بود و تهیونگ جوری دستاشو دورش حلقه کرده بود که مطمئن بودم دستم به جیمین بخوره، دستمو گاز می گیره.
پهلوم تیر می کشید. داشتم از استرس می مردم.
حالم خیلی بد بود. درواقع حال همه خیلی بد بود.
صدای داد و هوار هایی دور برم‌ می شنیدم‌. ولی خیلی هاشون رو متوجه نمی شدم‌.
- راه بیوفت مین هو راه بیوفت!!!
صدای گوش خراش تیر بلند شد و پشت سرش صدای ترکیدن لاستیک ماشین.
- لعنتی یه لاستیکمونو زدن!
هنوز حرفش کامل نشده بود که با شنیدن سه تا ترکیدن همزمان ترس و وحشت رو توی سلول به سلول وجودم (اصلا فکر نکنید یه ذره وقت پیش داشتم با سلولا سر و کله می زدم.) حس کردم.
- دیگه نمی تونم‌ ماشینو کنترل کنم! نه چب می ره نه راست میره نه مستقیم راه میره...
بیچارگی و ترس توی صدای مین هو مشخص بود. مگه می تونست آروم باشه؟ باز هم تلاش کرد ما رو نجات بده ولی فایده نداشت.
نفس ها توی سینه حبس شد. ماشین کج و کوله می رفت.
پهلوم درد می کرد. خون به کف ماشین رسیده بود.
یونگی چشماشو باز کرده بود و به من خیره یود. نگرانی... گیجی... وحشت.... ترس.... همه اینارو می تونستم تو صورتش ببینم. خودمو به بغلش رسوندم.
دست خونیمو به دستش رسوندم و گفتم: نگران نباش حالم خوبه خب؟
لبخد بی جونی زد و با صدای ضعیفی گفت: بازم میگی نگران نباشم. به منی می گی که شکنجه شدنتو دیدم.‌ به منی میگی که الان دارم تورو با پهلویی که خون ریزیش جویبار درست کرده می بینم....
قطره اشکی از چشماش اومد و ادامه داد: سوک به من اینو نگو! به منی که درد کشیدنت رو دیدم نگو نگران نباشم... نگو حالم خوبه... می دونم... هق... می دونم خودمم وضعم داغونه... ولی بازم می تونم تکیه گاهت باشم. اگه درد داری بگو... اگه حالت بده بگو... وگرنه عشقمون به چه دردی می خوره؟ ما عاشق همیم تا مرحم درد های هم باشیم نه اینکه دلیل دیگه ای برای درد کشیدن همدیگه بشیم. کمک دست هم باشیم... عزیز دل هم باشیم...
گریه هاش روی منم اثر گذاشت. بدون اینکه بفهم فقط داشتم گریه می کردم و با گریه به حرفای از ته دلش گوش می دادم. بوسه ای به دسش زدم و کنارش روی صندلی خوابیدم. تن بی حالش رو بغل کردم.‌ خونی از بدنم می رفت لباس هامون رو قرمز می کرد اما چه اهمیتی داره؟ قلب های پر از عشقمون آرومش رو بهمون هدیه داد. سرشو توی سینم مخفی کرد. تنشو تو آغوش خودم مخفی کردم تا شاید کمتر آسیب ببینه. صدای مهیب تصادف. صدای جیغ تهیونگ. ریختن شیشه ها روی سرمون و بعدش تاریکی... آره تاریکی. حتی این تاریکی هم تو بغل یونگی قشنگ بود. امیدوارم هیچکی آسیب نبینه...
__________________________________
های👋🏻
بالاخره پارت ۳۰
حقیقتا موقعی که این داستان رو شروع می کردم فکر شم نمی کردم از اون یکی داستانم بزرگتر بشه‌.
حمایتش کنید
بای🎈

دوباره نه!Where stories live. Discover now