20

237 18 0
                                    

چشمانش را به سختی‌باز کرد. درد کمی در سرش احساس می گرد. هیچ چیز جز تاریکی نمی دید اما می توانست حس کند چند نفر هم کنارش هستند. دست راستش را بلند کرد و سعی کرد با لمس کردن فرد کنارش را بشناسد. وقتی کارش راحت تر شد که فرد کنارش نفس بلندی کشید. خب یونگی می توانست اعضا را از صدای نفس هایشان می شناخت پس به راحتی فهمید فرد سمت راستش جیمین است.
ترس و وحشت تمام وجودش را گرفت. اینجا کجاست؟ دیگه کی اینجاست؟ چرا اینجان؟ از جمله سوالاتی بود که ذهن یونگی را در بر گرفت. از جا بلند شد‌ و هم زمان با آن برق اتاق هم روشن شد.
- اووه... پس زودتر از بقیه بیدار شدی!
دوباره اون صدا! دوباره اون قیافه! یونگی فقط می  خواست این یه خواب لعنتی باشه!
نگاهش روی آن دو چشم نحس خیره ماند. انگار می خواست به او نشان دهد که هیچ بیمی ندارد و ترس در دلش را شاید تنها ذره ای کم کند. اما پیش از همه از این می ترسید که تایک به بقیه هم آسیب بزنه. نگاهش را از چشمان تیره تایک گرفت و به چهره مظلوم و غرق در خواب دونگسنگ هایش داد. ته، کوک و جیمین. اونروز که تهیونگ را در حال گریه کردن گوشه حمام پیدا کرده بود، هیچ وقت فکر نمی کرد، دلیلش این باشد.
فلش بک
با شنیدن صدای هق هق های بی جون و کم صدایی راهش را به سمت حمام کج کرد. سه ساعتی بود از تهیونگ بی خبر بودند و نکته جالب تر اینجا بود که هیچ کس بیرون رفتنش را ندیده بود‌. این چند روز تاتا کوچولوی همیشه سرزنده خونه توی خودش بود و این موضوع انرژی همه را کم کرده بود‌.
یونگی در حمام را باز کرد و پرسید: تهیونگ؟ اینجایی؟
تهیونگ با صدای بغض آلود و لرزانی گفت: ه...هیونگ...
یونگی با شنیدن صدای گریان پسر، بی معطلی سمت او رفت.
تهیونگ زانو هایش را بغل کرده و سرش را روی آن گذاشته بود.
- یونی هیونگ...
- بگو ته ته بگو!
یونگی دستش را روی شانه های لدران تهیونگ گذاشت و آرامی زمزمه کرد: به هیونگ بگو چی باعث شده گریه کنی!
تهیونگ خودش را در آغوش گرم یونکی انداخت و گفت: من... هیونگ من گیج شدم!
- چرا گیج شدی ها؟ چی اذیتت کرده؟
- هیونگ من تا الان فکر...فکر می کردم عاشق جونگکوکم ولی...
یونگی آب دهنش را قورت داد و اینبار با لحنی نامطنئن تر از قبل ادامه داد: بگو تهیوک باهام راحت باش.
- هیونگ...چند روز پیش که من رفتم حوله جیمینو که جا گذاشته بود و رفته بود حموم بهش بدم من.... هیونگ من با... با دیدن بدنش تحریک شدم! کدوم آدمی با دیدن بدن دوستش تحریک میشه آخه؟
یونگی لبخندی زد و با مهربانی گفت: خببه نظر من تو فقط عاشق دو نفر شدی انقدر قصه خوردن نداره!
تهیونگ قطرات اشک را از روی صورتش پاک کرد و گفت: آخه چجوری هیونگ؟ مگه همیشه آدما عاشق یه نفر نمی شن؟
- اگه اونجوری باشه مس تو چرا هم پدرتو دوس داری هم مادرتو؟ عشق عشقه تاتا! هیچ قاعده ای نداره!
تهیونگ لبخندی زد و یونگی در جوابش تنها بوسه ای روی پیشانی اش کاست.
- بدو برو یه آبی به دست و صورتت بزن ما از نگرانی مردیم.
- باشه هیونگ.ببخشید نگرانت کردیم.

پایان‌فلش بک

________________________
ببخشید این پارت یه ذره کوچولو موچولو شده🥺😞

دوباره نه!Where stories live. Discover now