25

242 17 7
                                    

صدای تکون خوردن تخت با صدای ناله های پر درد من ملودی همیشگی رو ساخته بود‌. صدایی که انگار میخی بود که با هر ضربه مایک بیشتر داخل بدنم فرو می رفت.
با هر تلمبه، احساس می کردم کمرم داره خورد میشه. برعکس روی تخت بودم و سر و شکمم روی تخت بود. تایک کمرمو گرفته بود و با سرعت داخلم می کوبید.
تمام بدنم سر شده بود. جای دندونا تو کمرم می سوخت. داد های بلندم به ناله های بی جونی تبدیل شده بود. دستام حتی توان فشار دادن رو تختی رو هم نداشت. چشامو بسته بودم و با دندونام به جون لبام افتاده بودم.
سرعت تلمبه زدنش بالاتر رفت. خم شد و لاله گوشمو به دندون گرفت. لیسی بهش زد و گفت: اووووم یونگی... لین سوراخت هیچ وقت گشاد نمیشه...
نفس هاش که به گوشم‌می رسید، دلم می خواست دنیا به آخر برسه.
دستشو سمت عضوم برد و ماساژ داد.
- این کوچولو لذت می بره؟
از هر حرکتش احساس ضعف می کردم. از روم بلند شد. دستشو دور کمرم حلقه کرد و نوازشم می کرد. ولی چه فایده ای داشت وقتی از درد تیکه تیکه می شدم.
ضربه هاشو عمیق کرد و پر فشار داخلم اومد.
آروم ازم بیرون کشید.
به محض این کار توی خودم جمع شدم و از درد گریه کردم.
تایک کنارم دراز کشید و بهم نگاه کرد. صورت رنگ پریدم. لبای بی رنگ و ترک خورده. تنی که اونقدر لاغر شده استخوان هاش بیرون رده. چقدر منزجر کننده شدم. اکه هوسوک منو اینجور ببینه بازم دوسم داره؟ بازم بهم عشق می ورزه؟ بازم منو با لقب های قشنگ صدا می زنه؟
دستشو نوازش وار روی موهام  کشید و گفت: یه ذره بهت سخت گرفتم؟
هنوزم چشمامو بسته بودم و دستامو دور شکمم پیچیده بودم.
دستشو روی صورتم کشید و گفت: این فقط سه راند بود. انقدر نباید درد داشته باشه.
چشمامو باز کردم و با تنفر بهش خیره شدم. با وضعیت فعلی بدنم یه راندم واسم زیاده!
سعی می کردم دور از چشمش شکممو ماساژ بدم تا یه وقت به بهونه ماساژ دادن لمساشو حس نکنم.
- می دونی چرا اینقدر درد داری؟ چون مقاومت می کنی! اگه راحت می خوابیدی و همراهیم می کرده اینقدر درد نمی کشیدی.
پوزخندی توی دلم بهش زدم. با خودش چی فکر کرده بود؟ عاشقش می شم؟ عاشق این پیر مرد؟
حتی اگه بگن بین مرگ و عاشقی یکی رو انتخاب کن هم انتخابم مرگه! اصلا تا هوسوک هست چه نیازی به پیرمردی مثل تایک بود؟
با بی میلی ازش دور شدم و همین دوباره عصبیش کرد.
- دلت راند چهارم می خواد آره؟
به خودم نگاه کردم. انگار به جای لباس کام تایک رو به تنم پوشوندن.
ضعیف، ناتوان، به درد نخور، هرزه... اینا کلماتی بود که حالا باهاش خودمو می شناختم.
دستمو گرفت و گفت: بلند شو بریم حموم...
خواستم بشینم که درد کمرم تو کل بدنم پیچید.
از درد دادی زدم و دوباره روی تخت افتادم.
ناله های بلندی می کردم و اشک می ریختم. تایک منو رو دستاش بلند کرد و به سمت حموم برد.
داخل وان درازم کرد و گفت: چیزی نیست قربونت برم... الان خوب میشی...
شاید دردم کم بشه ولی خوب شدن؟ از کدوم دنیا می یای تایک؟ من حتی مطمئن نیستم بعد از تموم شدن همه این ماجرا ها، البته اگه تموم شه، دوباره می تونم به خوانندگی ادامه بدم یا نه.
آب داغ از دوش روی سرم می ریخت و تایک تنمو ماساژ می داد.
البته ترجیح می دادم همون کارم نکنه.
بالاخره منو از حموم بیرون آورد‌. مو و بدنمو خشک کرد و لباس ساده ای تنم کرد بدن بی جونمو روی تخت خوابوند.
به پیشخدمت گفت برام غذا بیارن. قاشق رو به دهنم نزدیک کرد و گفت: بخورش یونگی بدنت بهش نیاز داره.
صورتمو چرخومدم که با پوف کلافه تایک همراه بود. فکمو تو دیتش گرفت و قاشق سوم رو به زور توی دهنم خالی گرد. تموم اون ظرف لعنتی رو همینجوری به خوردم داد و دوباره رون خیمه زد. زبونشو روی گلوم کشید و آروم آروم شروع به نارک کردنش کرد‌.
درد داشت ولی سعی می کردم با فک کردن به هوسوک کمش کنم. سعی می کردم یه جوری به جای تایک خندهاشو ببینم... فقط دلم می خواد چشمامو ببندم و وقتی باز کردم تو آغوش امنش باشم. خواسته زیادی بود؟ به نظر من که نه اما انگار دنیا و سرنوشتش چیز دیگه برام در نظر گرفته بود. یا شایدم گناهی کردم که این تاوانشه. شاید کاری کردم کردم که منو از اون چیزایی که دوست داستم دور کرده. ولی چیکار؟ کاش یکی بهم می گفت تا جبرانش کنم. اونوقت می تونستم تو آغوشش، با گرمای تنش، حل شم؟
با فرو رفتن دندوناش توی گردنم دیگه هیچی نفهمیدم. این خاموشی چه حس خوبی داره...
______________________
های های✋✋
یه پارت اول صبحی🏃‍♀️

دوباره نه!Where stories live. Discover now