5

487 36 5
                                    

هوسوک: هیونگ کجاس؟ هیونگ کجاش؟ هیونگ کجاس؟
جیمین: یه دیقه آروم بگیر هیونگ! از صبح تا حالا همش داری رژه می ری و این دو تا کلمرو تکرار می کنی!
هوسوک: جیمین دارم می میرم از استرس! نمی دونم کجاست، چیکار می کنه، اصلا حالش خوبه یا نه!
جیمین: می دونم هوسوک منم نگرانم. اما این کارا چیزی حل نمیشه!
جین پوف کلافه ای از این بحث تکراری کشید و رو به نامجون گفت: چیشد نامجون؟ از مین هو خبری نشد؟
- نه فقط گفت داره می گرده.
همه تبدیل شده بودند به ۶ تا جنازه متحرک که منتظر خبری از عضو هفتمشون بودن.
هوسوک همچنان رژه می رفت. تهیونگ همراه با ناخون هایش انگشت هایش را خورده بود. جیمین و جانگکوک هم روی مبل ولو شده بودند و اشک می ریختند. جین و نامجون هم چشمشان به تلفن خشک شده بود.
و بالاخره انتضار ها به سر آمد و مین هو زنگ زد.
- مین هو چیشد؟ پیداش کردی؟
- فکر کنم.‌ از یه خونه دو کیلو متر اونور تر صداشونو شنیدم.
- مطمئنی؟
با صدای فریاد دل خراشی که مین هو شنید و اون رو از تلفن بقیه منتقل کرد، همه مطمئن شدن.
اما خب اثر دیگرش ترکیدن بغض تهیونگ، هوسوک و جین بود‌.
البته نامجون هم خودش را کنترل کرد‌ تا گریه نکند. با صدای لرزانش گفت: راهی هست که بری تو؟
- یه پنجره پشت اونجا هست ولی نمی دونم به کجا می خوره!
- تو برو تو منم تا یه ذره وقت دیگه خودمو می رسونم.
مین هو باشه ای گفت و تماس را قطع کرد.
نامجون: کیا میان؟
جین: شوخی می کنی هیونگ معلومه که هممون میایم!
نامجون: پس زود سوار ماشین شید.
...
- باید زیرم خوب ناله کنی! خووووب!
دیکش رو روی ورودی یونگی گذاشت و اونو خیلی آروم وارد کرد. پیر مرد لعنتی چرا اینقدر باید بزرگ می بود؟ نفس یونگی قطع شده بود و صورتش از گچ دیوار سفیدتر بود. یونگی هنوز هم تقلا می کرد اما اینبار نه برای نجات پیدا کردن بلکه برای بلعیدن تنها کمی اکسیژن.
تایک نگاهی به صورت یونگی انداخت‌. از بی دفاع بودنش پوزخندی زد. همون جور موند تا نفسش دوباره بالا بیاد. انتضارش زیاد طولانی نشد و یونگی  کمی هوا وارد ریه هایش کرد. اون هم شروع به تلمبه زدن کرد‌.
صدای نفساش خیلی بلند شده بود. برای بار چندم توی اون روز صدای هق هقاش بالا رفت‌ و دوباره شروع به داد زدن کرد.
تایک سرعت ضربه هاشو بالا برد و دستاشو به نیپل های یونگی رسومد. اونارو محکم چنگ می زد، می تابوند و با ضربه های محکمی مهمونش می کرد.
یونگی کل وجودش درد بود و دود. با تمام توانی که توی تنش مونده بود، گفت: ولم...کن تایک...ولم هق کن...راحتم بزار!
- هیس... کوچولوی من هیس!
خیلی آروم ازش بیرون و از روی تخت بلند شد. یونگی هق هق دیگه ای کرد و سعی کرد حالا که تموم شده خودشو آروم کنه اما با شنیدن صدای ویبراتور لرزی به بدنش افتاد و دوباره شروع به گریه کردن کرد.
- تایک خواهش می کنم نه! خواهش می کنم نک...
با بسته شدن گگی در دهانش حرفش نصفه ماند.
تایک ویبراتور را روی سوراخش گذاشت و فشار داد. یونگی احساس می کرد ورودیش داره پاره میشه.
اونو به زور و با درد وارد کرد. یونگی با همان دهان بسته اش شروع به فریاد زدن کرد.‌ ویبراتور را روی آخرین درجه گذاشت و روی تخت نشست.
یونگی بی اختیار می لرزید و گریه می کرد. این قضیه اونقدر ادامه پیدا کرد تا وقتی که از حال رفت.
تایک پوزخند ترسناکی زد و دوباره سمت یونگی آمد. ویبراتور را در آورد و خاموش کرد و دوباره خودش وارد یونگی شد.
همینطور که ضربه می زد متوجه صدایی شد. انگار چیزی درون خانه شکست.
می تونست حدس بزنه بادیگارد یونگی از پنجره وارد خونه شده. می دونست نزدیکه برای همین ضرباتش را سرعت داد تا زودتر ارضا شود. به محض ارضا شدن از یونگی بیرون کشید و لباس خودس را پوشید و همان لحظه در باز شد. مین هو تفنگ به دست وارد اتاق شد و سمت تایک نشونه گرفت. اما تایک سریع تر بود و چاقویی روی گلوی یونگی گذاشت.
- تفنگتو بزار زمین وگرنه خونشو می ریزم!
مین هو نفس عمیقی کشید و گفت: خیله خب. من تفنگمو می زارم زمین و تو هم چاقوتو می ندازی!
- ههه. شاید!
پایان حرفش هماهنگ بود با ورود اعضا به اتاق.
هوسوک آرام آرام اشک می ریخت اما بقیه اعضا خود را کنترل کرده بودند‌.
جونگکوک فکری به سرش زد و همین باعث شد آرام آرام از بغل اتاق بره و به سمت گوشه اتاق.
مینهو هم متوجه نقشه جونگکوک شد و چند قدم جلوتر رفت.
جونگکوک به عمد صدایی از خود تولید کرد تا حواس تایک را پرت کند. تایک سرش را چرخاند و به جونگکوک نگاه کرد. 
- می خواستی چه غلطی کنی کوچولو؟
__________________________
لطفا کرم نویسنده را ببخشید😁

روند داستان کند پیش نمیره؟


دوباره نه!Where stories live. Discover now