31

210 17 5
                                    

صدای بوق دستگاه... بوی الکل بیمارستان... بدن‌ درد شدید... واقعا نمی تونم بگم کدومشو بیشتر احساس می کردم.
- آقا... آقا بیدار شدید؟
تکون خوردن مردمک های چشمم رو پشت پلکم حس کردم.
درد توی پهلوم بیشتر از بقیه جا های بدنم بود. باندی که دور سرم پیچیده شده بود، داشت به سرم فشار می آورد.
همین که چشمام‌رو باز کردم، وسط پیشونیم تیر کشید.
- آقای جانگ! حالتون خوبه؟
چشمام تار می دید.‌چند بار پلک زدم و بلاخره تونستم پرستاری که داشت باهام حرف می زد رو تشخیص بدم.
- آقا... صدای منو می شنوید؟
می شنیدم؟ آره ولی دهنم یه جوری به هم کیپ شده بود که توان باز کردن و حرف زدن رو نداشتم.
همه اتفاقات به یکباره از ذهنم رد شد.
یونگیم! یعنی یونگیم حالش خوبه؟
بی توجه به دردی که داشتم، سریع روی تخت نشستم. از دردی که حس کردم اشک توی چشمام جمع شد. پرستار دستپاچه به سمتم اومد و گفت: لطفا بخوابید! ممکنه زخمتون سر باز کنه (چرا یاد جومونگ افتادم🤦‍♀️🤣)یا...
نزاشتم حرفشو ادامه بده و با نگرانی پرسیدم: یونگی... یونگی من حالش خوبه؟ اون الان کجاست؟
پرستار در حالی که به من کمک‌می کرد دوباره روی تخت بخوابم، گفت: چند اتاق اونور تر هستن و حالشون... خب میشه گفت خوبه!
لعنتی! یعنی چی که میشه گفت خوبه! یونگیه من چشه؟
به دستش چند زدم و صدایی که کمی هم عصبانیت در آن دیده می شد، گفتم: یعنی چی که میشه گفت؟ لعنتی حال یونگی من چطوره؟ منو ببر پیشش...
دوباره از جا بلند شدم و در حالی که دستشو گرفته بودم، ادامه دادم: من ببر پیشش! من حالم خوبه منو ببر تا ببینمش...
- هیس... اون حالش خوبه... فقط...
بی اختیار سرش داد زدم: فقط چی ها؟ فقط چی؟ چرا هی میگیرخوبه بعد دوباره ولی و اما بهش اضافه می کنی! منو ببر پیشش... باید...
با باز شدن در داد زدن رو متوقف کردم. جین هیونگ بود که وارد اتاق می شد.
چند تا زخم کوچیک روی صورتش بود و با عصا به سمت من می آمد. 
بدون مکث ازش پرسیدم: هیونگ یونگی... حالش خوبه؟
بهم نگاه کرد و صورتشو در هم کشید و گفت: آی بی معرفت! نباید اول حال هیونگ ولد واید هندسامتو بپرسی؟
- هیونگ شوخی نکن! حال یونگی خوبه یا نه!؟
- آره حالش خوبه...
ضربه ای به پشت سرم زد و گفت: پسره کله شق عاشق! یه جوری یونگی رو تو بغلت گرفته بودی که حتی اگه می خواست هم نمی تونست آسیب ببینه!
پروستاتش که عفونت کرده بود جراحی کردن و حالا حالش خوبه. یکی از دنده هاش مو برداشته که اونم توی یه همچین تصادفی عادیه. هنوز به هوش نیومده ولی دکترا گفتن طبیعیه.
بالاخره خیالم راحت شد. نفس راحتی کشیدم و گفتم: بقیه چی؟
- حالا که از حال عشقش با خب شد تازه به فکر ما افتاد... باید بگم حال تهیونگ و جیمین جونگکوک اون دکتره که همراه مین هو اومده بود و همکارشون هم تقریبا مثل منه..‌.
لحن صداش تغییر کرد. می تونستم غم رو توی صداش حس کردم.
- نامجون کاملا مومیایی شده، از سر تا پاش رو گچ گرفتن و هنوز به هوش نیومده...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: مین هو هم از بعد تصادف رفته تو کما... بیشترین آسیب رو دیده...
تلخندی روی لبم نقش بست. انگار زندگی بالاخره زهر خودشو به محافظ جنتلمن یونگی ریخته بود. با به یاد آوردن موضوعی، سریع پرسیدم: نخست وزیر که دنبالمون بود، چی شد که الان آزاد اینجاییم؟
لبخند جذابی زد و گفت: پلیس موقعی که ماشین ما خورده به دیوار دیده و موقعی که نخست وزیر می خواسته مارو از ماشین خارج کنه پلیس اونو دستگیر کرده. خداراشکر الان توی زندانه.
آهیی کشیدم و از جین پرسیدم: بقیه کجان؟
- تو اتاقاشون.
- می خوام ببنمشون هیونگ... منو ببر پیشون...
جین هیونگ رو به پرستار کرد و پرسید: می تونه حرکت کنه؟
- کمی صبر کنید الان یه ویلچر میارم تا راحت باشن.
پرستار بیرون رفت. می دونیتم هیونگ الان بیش از هر کسی به دلداری نیاز داره. می دونستم به خاطر نامجون خیلی خیلی ناراحته. دستشو گرفتم و به آرومی گفتم: هیونگ می دونم به خاطر نامجون هیونگ ناراحتی. می دونم قلب خوشگل توی سینت درد داره و فشرده میشه. من همه اینارو می دونم ولی بدون من همیشه کنارتم.‌ فقط من نه! حتی بقیه بچه ها! جیمین... تهیونگ... جونگکوک... یونگی... ما همه مون همراهتیم هیونگ.
جین با یک لبخند درخشان، بوسه ای روی لپم گذاشت و گفت: می دونم هوسوک و واقعا ازتون ممنونم. با حرفات واقعا از درد قلبم کم شد....
با ورود پرستار دیگه ادامه نداد و فقط با لبخند گرمش بهم خیره شد.
______________________________
های👋🏻👋🏻👋🏻👋🏻
چه پارت آروم و کم شخصیتی بود
چه پارت مسخره ای😑😑 ولی حداقل یه سری چیزای مهم مشخص شد
خب یه موضو مهم دیگه
از این به بعد جای شنبه یکشنبه ها و به جای دوشنبه  سه شنبه پارت می زارم
بای بای بای✋✋✋

دوباره نه!Where stories live. Discover now