59

156 17 5
                                    

- از همین الان بهت می گم کیم نامجون! دیگه حق نداری تا وقتی که خودم ازت نخواستم او اژدهای لعنتیت رو بکنی توم. تا الان دو بار این کارو انجام دادی!
نامجون لبخندی زد و گفت: و تو ازش لذت نبردی؟ 
جین کمی در آغوشش جا به جا شد و جواب داد: لذت بردم درست، ولی اینکه الان نمی تونم راه برم مشکل دیگه‌س! الان میرم بیرون اون سه تا بروجک بهم تیکه می اندازن!
- هیونگ میشه بیام تو؟
با صدای تهیونگ، جین از حالت دزار کش در آمد و در چادر نشست و البته که به خاطر تیر کشیدن باسنش به نامجون چشم غره رفت.
تهیونگ با ظرفی درون دستش وارد چادر شد و گفت: هیونگ وقتی بیدارید چرا نیومدید بیرون؟ منتظرتون بودیم.
نامجون با لبخند جواب داد: خسته بودیم ته... چی آوردی؟
تهیونگ به سختی روی زمین نشست و گفت: تخم مرغه. یونگی هیونگ جونگکوکو مجبور کرد برای همه درست کنه. کوک فقط می خواست برای من درست کنه ولی هیونگ اول گفت نمی گی هیونگت گشنه باشه؟ بعدم گفت حالا که درست کردی دو تا دیگه هم درست کن ببر برا نامجین نامجون جین هیونگو جر داده واسه همین بیرون نمیان! اینارو بخوری جون بگیری هیونگ. اوو... راستی هیونگ من که نفهمیدم کی ولی بارداریت مبارک امیدوارم بچه دختر باشه.
جین نفسش را کلافه فوت کرد و گفت: تهیونگ... فرزند دلبندم... بهت فرصت می دم تا حوصله پا شدن ندارم از اینجا بری چون وگرنه بهت قول نمی دم کسی که جر می خوره تو نباشی...
تهیونگ در حرفش پرید و اعتراض کرد: یاااا هیونگ... چطور دلت میاد؟ دیشب دو تا نره قول کردن توم به اندازه کافی جر خوردم نمی خواد تو هم با اون دمپایی صورتیه جرم بدی! خون ریزی می گرم می میرما!
- چه نیاز به دمپایی صورتیه؟ دیک نامجون در خدمتگزاری حاضره.
تهیونگ خندید و گفت: خودم دو تا بزرگشو دارم...
بعد رو به نامجون کرد و ادامه داد: راستی هیونگ، امروز واقعا باید بریم؟
نامجون نفسش را کلافه فوت کرد و جواب داد: چاره دیگه ای نداریم. کلی از همه کارا عقب افتادیم، فکر نکنم لازم به یاد آوری باشه دو ماه دیگه کنسرت داریم.
تهیونگ با ناراحتی زمزمه کرد: می دونم هیونگ...
از جا بلند شد در حالی که از چادر بیرون می رفت، ادامه داد: فعلا من می رم پیش بقیه. شما هم زود بیاید.
داشت از اتاق بیرون می رفت که با صدای جین سرخ شد: خواهش می کنم این دو ماه حجم سکساتونو کم کنید! هم تمرین رقص داریم هم لازمه جلوی یه مشت آدم راه بری! همین الان به زور یه قدم برمی داری!
.....
- یونی هیونگ ساک من بغل چادرمونه میشه بیاری؟
جین هم از اون یکی ماشین فریاد زد: به نامجون هم کمک کن چادر رو جمع کنه من نمی تونم!
یونگی حالت زاری به خودش گرفت و غر زد: چرا باید تنها باتم به فاک نرفته اینجا من باشم؟  اصلا اون به کنار چرا باید جور شما هارو بکشم؟
هوسوک با لبخند بوسه ای روی شقیقه اش کاشت و با مهربانی گفت: من می رم کمک نامجون...
لبخندی در جواب لبخندش زد و بوسه ای روی لب سوک کاشت. بعد به سمت چادر تهکوکمین که جیکوک به خاطر تنبلی و دیر شروع کردن کار هنوز دورش پرسه می زند و به هم ریخته بود، رفت و گفت: ساک تهیونگ آمادس؟
جونگکوک دست از تاکردن پتو برداشت و جواب داد: آره هیونگ. اگه میشه ساک جیمینم ببر.
یونگی سری تکون داد و همراه دو ساک در دستش از چادر بیرون آمد. به سمت ماشین رفت و رو به تهیونگ که به ماشین تکیه داده بود کرد و گفت: صندوقو بزن.
ساک ها را درون صندوق گذاشت و همانطور که درش را می بست، گفت: کوک و چیم چادرتون رو جمع کنید. همه جمع کردیم.
جیمین معترض سمتش رفت و گفت: هیونگ تهیونگم عضوی از چادر ماستا هیچی بهش نمی گی!
یونگی ضربه ای به پشت سرش زد و جواب داد: حواست هست با دو تا دیک پچمو جر دادین؟!
- هیونگ لطفا اینجوری نگو!
تهیونگ اعتراض کرد سوار ماشین شد. جیکوک با سریع ترین حالت ممکن چادر رو جمع کردن و اونها هم بدو بدو سوار ماشین شدن.
هر سه ماشین به حرکت در آمدند.
یونگی نگاهی به جاده انداخت و گفت: امیدوارم زودی برسیم!
هوسوک هم به لحن بچه گانه اش خندید و پرسید: چرا؟ مگه چی شده؟
- هیچی فقط خستم!
- از چی؟
- از بغل نکردنت!
هوسوک ماشین رو کنار زد و گفت: فقط از بغل نکردنم؟
یونگی لبخندی زد و پاسخ داد: نه فقط اون... دلم می خواد اونقدر لبامو ببوسی که کبود بشه و مجبور بشم برای جلوی دوربین رفتن با میکاپ بپوشونمش... دلم می خواد انقدر منو تو بغلت بگیری و به خودتت فشار بدی که بدنامون یکی بشه.... دلم می خواد حسابی گردنت رو مارک کنم و نزارم اونارو بپوشونی تا همه آدما متوجه بشن صاحب داری.‌.. خیلی کار دیگه هم لازمه بکنم تا انرژی مورد نیازمو از بدنت بگیرم و دیگه خسته نباشم... حاضری انجامشون بدی؟
- معلومه بیبی...هوسوک زمزمه کرد و لب های خودش روروی لب های یونگی گذاشت. بالاخره بعد از یک مدت کوتاه دوباره لب هاشون رو به هم رسوندن و جوری عاشقانه هم رو بوسیدن که انگار این آخرین باره.... ولی کی می دونست داستان عشقشون چطور قراره به اتمام برسه؟ مانع  سر راهشون چی می تونه باشه؟ و یا کی از هم خسته بشن و به مشکل بر بخورن؟ هیچ کس نمی دونست و فعلا برای هیچ کس مهم نبود. این داستان عشق عاشق و معشوق نبود... این داستان عاشق و عاشقی بود که برای هم انواع و اقسام سختی هارو تحمل می کردند. سختی می کشیدند ولی از هم نمی گذشتن. توی عشق اونا این فقط یک نفر نبود که تلاش می کرد، هر دو جون می کندن تا عشقشون پا بر جا بمونه...

_______________€_€_
های👋🏻
واسه اینکه سه شنبه و پنج شنبه نزاشتم واقعا نمی تونم هیچ بهونه ای بیارم پس فقط ببخشید....

دوباره نه!Where stories live. Discover now