37

193 16 7
                                    

بعد خودش را به یونگی نزدیکتر کرد و گفت: اینجا یه بیبی دروغ گو داریم مگه نه؟ اووم شایدم خیلی دروغ نگفته باشی... من که بهت تجاوز نکردم! فقط، مجبورت کردم باهام بخوابی!
نفس در سینه همه حاضران اتاق حبس شده بود. شاید کسی واقعا انتضار شنیدن چنین حرفی را نداشت.
هوسوک دوباره یونگی را عقب برد و با اخم جذابی که بر چهره داشت رو به تایک کرد و گفت: بهتره دستتم بهش نخوره، چون خودم خوردش می کنم. تو لیاقت پاکی و زیبایی یونگی رو نداری.
تایک خندید و گفت: برو کنار بچه پرو! یه پیشی کوچولو باید تاوان دروغ گوییش رو بده...
رو به یونگی کرد و با پوزخندی پرسید: اینطور فکر نمی کنی عزیز دل آجوشی؟
یونگی بغضش را قورت داد. سرش را به گوش هوسوک نزدیک کرد. با صدایی که از نگرانی، ترس و اضطراب می لرزید، گفت: سوکی برو کنار... ازت خواهش می کنم... اینجا وایسادنت هیچ مشکلی رو حل نمی کنه. نمی خوام... نمی خوام یه وقت آسیبی ببینی!
جونگکوک که حرف هیونگش را شنیده بود، او را به سمت خود کشاند و گفت: هیونگ یه بار گفتم! بازم می گم! تو توی این ماجرا تنها نیستی...
نامجون و هم به سمتشان آمد و گفت: اگه بخوای بهش برسی باید از روی جنازه ما رد بشی.
بعد از این حرفش بقیه اعضا هم دور یونگی حلقه زدند و حرف نامجون را تائید کردند.
تایک صداشو بلند کرد و گفت: همه شما هایی که اینجایید! ببینید من چی می گم! همه چیز برمی گرده به نزدیک ۸ سال پیش. احتمالا شما درمورد رئیس یونگی که هزینه تحصیلش رو داد شنیدید. اون مرد منم! و حالا می خوام به جای اون هزینه پولمو دریافت کنم. اما من اونقدری پول دارم که نیازی به پولای کثیف یونگی نداشته باشم پس اون باید برای جبران بدنشو بهم...
هوسوک از عصبانیت سرخ شده بود. آخه مظلوم نمایی در چه حد؟ تایک همین الان نصف ماجرا رو خورد یه لیوان آبم روش! تازه حالام داشت به به و چَه چَه بعدشو می کرد.
تایک به یکی از خبرنگار ها اشاره کرد و گفت: تو بگو. من حق ندارم قرضمو پس بگیرم؟
خبرنگار با لکنت و ترسی که خودش هم نمی دانست از کجا آمده، گفت: چ...چرا... حق...د...دارید..‌‌
- می بینید؟ همه تائید می کنن. پس برید کنار چون نمی خوام خونتون ر...
با مشتی که به صورتش خورد ساکت شد و روی زمین افتاد.
- حرومزاده... عوضی... ببین چه بلبل زبونی می کنه برای من! زدی تموم بدن هیونگمو زخم کردی... گوشه گوشه تنشو سوزوندی... هیونگمو افسرده ناراحت کردی... تن و بدنشو بار ها به زور تصاحب کردی... دو قورت و نیمتم باقیه؟ دلم می خواد همین الان بدنتو قیمه قیمه کنم و بعد توی آتیش داغ بسوزونم. چرا ففط از زندگیمون گم نمیشی بیرون؟ چرا راحتمون نمی زاری؟
جونگکوک که دید بغض و گریه اجازه نمی دهد ادامه حرفش را اقتدار بگوید، ساکت شد و دیگر حرفی نزد.
- خب سخنرانی قشنگی بود. می تونید براش یه دیت بزنید.

سالن در سکوت عظیمی فرو رفته بود. انگار هیچ کس قصد شکستن آن را نداشت.
در این میان دوبین در حال ظبطی هم بود که همه چیز را زنده به بقیه مردم گزارش نی داد.
...
مین هو:
حدود دو ساعت بود که به هوش اومده بودم. خواهرم همه چیز رو بهم گفت. از گریه کردن های یونگی بگیر تا دادگاه و مصاحبه الانشون. البته که اصلا از شنیدن حال و هوای افسردش سوپرایز نشده ولی وقتی فهمیدم اون گریه ها به خاطر من بوده، عذاب وجدان و شادی رو هم زمان حس کردم. الان هم تلوزیون اتق روشنه و دارم مصاحبه رو می بینم.
خبرنگار ها یوی یکی سوالاتشون رو می پرسن و نامجون هم اون هارو جواب میده البته اگه اون یه دونه سوال درمورد تجاوز به یونگی رو در نظر نگیریم.
دیگه بی هدف به صفحه تلویزیون زل زده بودم. سوالاتی که جواب همشون رو می دونستم اما حالا با غم به جواب هاش گوش می دادم.
با افتادن دوربینی که در حال فیلم برداری بود، از بی حسی خارج شدم و همه توجه م رو به تلویزیون دادم. اتفاقی که فکرشم نمی کرد‌... اون تایک عوضی... هنوزم یونگی رو راحت نمی زاره. کاش می تونستم از این بیمارستان خراب شده برم بیرون. دیگه دلم نمی خواد نوک ناخون کثیفشم به یونگی بخوره. یونگی پاکه... مهم نیست کی چی فکر می کنه‌.‌‌‌.. مهم نیست چند تا تجاوز به بدنش شره... مهم اینه که اون از نظر من‌، اعضای بی تی اس و حتی آرمی ها، یه الماس ارزشمنده که که لا به لای خاک و گل گیر کرده.... یا شایدم یه گل رز که خار هاش را کردن و حالا کسی نمی تونه ازش محافظت کنه و همین باعث شده هر کس و ناکسی اونو از شاخه جدا کنه...
________/*__________£€/_______/
های👋🏻
فکر کنم باید برای روز آپ یه تا صبح روز بعدش هم اضافه کنم😶 آخه تا الان دو سه باره صبح گذاشتم🤦‍♀️

دوباره نه!Where stories live. Discover now