36

216 14 7
                                    

- آماده ای؟
یونگی کوتاه سر تکون داد. هوسوک با مهربانی بوسه ای روی پیشانی اش گذاشت و با لبخند گفت: بیا بریم.
به همراه بقیه اعضا سوار ماشین شدند. ماشین به حرکت در آمد و حدود ۱۰ دقیقه بعد در دادگاه پیاده شدند.‌
- یه اتاق براتون آماده کردن. اول میرید اونجا و مصاحبه رو انجام می دین و حدود یه ربع بعدش دادگاه شروع میشه...
رو مخ تر از حرفای منیجر، میلیون ها آدمی بود که از هر طرف سعی داشتن به سمتشون هجوم بیارن. یونگی فقط چشماشو بست و فقط خودشو به دست به دست هوسوک سپرد تا فقط به سمتی که باید بره، راهنمایی بشه.
شرایط برای یونگی خیلی سخت بود. اون از سر و صدا و شلوغی متنفر بود. تا یه ذره وقت دیگه مجبور بود سوالات عجیب و غریب خبرنگار ها پاسخ بده. احتمالا بیشتر سوالا هم از خودش بود چون قبل از این ماجرا ها هم عکس هایی از تجاوز بهش منتشر شده بود.
توی اتاق نشسته بودن و ۱۰ خبرنگار روبروشون. خبرنگار و اینا که به کنار.
- خب می تونید شروع کنید.
با حرف نامجون، دست هر ۱۰ نفر بالا رفت.
- از سمت راست به ترتیب.
- شما درمورد دلیل خصومت نخست وزیر سابق چیزی می دونید؟
نامجون خیلی خونسرد گفت: نه اما همه‌مون خیلی کنجکاویم دلیلش رو بدونیم.
- آیا بی تی اس باز هم به کار ادامه می ده؟
- در این مورد حتی خودمون هم مطمئین نیستیم اما تمام تلاشمون رو می کنیم تا دوباره برگردیم.
- آیا شما واقعا با هم روابط عاشقانه دارید؟
نامجون که قبلا جوابش را انتخاب کرده بود لبخندی زد و گفت: رابطه ما هیچ وقت در اون حدی که الان در ذهن دارید پیش نرفته اما ما نزدیک به ۹ ساله که کنار هم زندگی می کنیم پس به نظرتون عادی نیست که ما از یک خانواده باهم صمیمی تر باشیم؟
خبرنگار تائید کرد و خبرنگار بعدی دهان باز کرد: اگه یک وقت روابط شما ۷ نفر به روابط عاشقانه تبدیل شد به رسانه و آرمی ها می گید؟
- حتما در شرایط مناسب به همه در این مورد صحبت می کنیم.
خبرنگار پنجم نگاهش را مسنقیم به چشمان یونگی داد و گفت: آقای مین، آیا حقیقت داره که در این دو روز به شما تجاوز شده؟
نفس ها در سینه حبس شد.
یونگی آب دهانش را قورت داد و گفت: خیر... حقیقت نداره! واقعا ازتون خواهش می کنم به این شایعات پر و بال ندید.
نامجون ادامه داد: می تونم بپرسم شما این خبر رو از کجا شنیدید؟
- با توجه به شایعات قبل از این اتفاق، حدس زدم که ممکنه همچین اتفاقی افتاده باشه. متاسفم اگه ناراحتون کردم.
- مهم نیست.
حالا نوبت خبرنگار ششم بود.
- می تونم درمورد وضعیت جسمی و روحیتون سوال کنم؟
- خب از نظر جسمی همینطور که می بینید بعضی از اعضای بدنمون فعلا از کار افتاده و از نظر روحی... امیدوارم هیچکس انتضار نداشته باشه کاملا مثل قبل از این اتفاقات رفتار کنیم...
- همینطوره.
- می تونم ازتون درخواستی کنم؟
- می شنویم...
- لطفا در هارو قفل کنید...
صدای عصبی نامجون بلند شد: منظورتون چیه؟ اصلا چرا باید همچین اتفاقی بیوفته؟ این درخواس...
با حس گلوله تفنگ‌ روی گردنش ساکت شد و نگاهش را به پشت سرش داد.
چهار بادیگاردی که در اتاق مستقر بودند، تفنگ هایشان را به سمت اعضا هدف گرقته بودند.
یکی از آنها ماسک و موهای نصنوعی اش را در آورد. تنها یک کلمه در ذهن یونگی تکرار می شد: تایک.
پیر مرد لعنتی! حتی صبر نکرد کسی از شوک خارج شود و به سمت یونگی رفت.
هنوز دستش به گونه یونگی نرسیده بود که هوسوک جلویش را گرفت.
پوزخندی زد و گفت: ههه... تو می خوای جلوی منو واسه بردن یونگی بگیری؟ برو کنار خاک انداز!
- هوسوک برو کنار!
هوسوک سمت یونگی چرخید و گفت: منظورت چیه؟ من مواظبتم باشه؟ نگران نباش! نمی زارم...
یونگی در حرفش پیچید و فریاد زد: گفتم‌ برو کنار جانگ هوسوک!
- یونگ...
- دیگه تحمل ندارم... تحمل ندارم به خاطر من... من لعنتی همتون عذای بکشید و اذیت بشید... فقط بزار منو ببره و بعدش شما می تونید راحت به کارتون ادامه بدید...
- ولی گروه ما بدون تو کامل نیست هیونگ!
صدای عصبی جونگکوک توی سالن طنین‌ انداز شد. جونگکوک سمت یونگی رفت و دست هیونگش را در دست گرفت.
- توی این ماجرا تو تنها نیستی... ما همه‌مون با همیم، پس آخرین بارت باشه همچین حرفی می زنی...
- خفه‌ شو دیگه! دراما بازی تمومه! به عشق هیونگی دونگسنگی تون پی بردیم وقتشه خفه شید تا من هم به کارم برسم.
بعد خودش را به یونگی نزدیکتر کرد و گفت: اینجا یه بیبی دروغ گو داریم مگه نه؟ اووم شایدم خیلی دروغ نگفته باشی... من که بهت تجاوزز نکردم! فقط مجبورت کردم باهام بخوابی!
____€_____£__________€_________^_^
هلو هلو👋🏻👋🏻
اینم پارت 3️⃣6️⃣
دوسش داشته باشید😘

دوباره نه!Where stories live. Discover now