23

231 23 9
                                    

با بی حالی نشستم و به غذایی که برام آورده بودن خیره شدم. می تونستم بگم حداقل ۱۰ نوع و ۵ نوع دسر جلوم بود ولی هیچ علاقه ای به خوردن نداشتم.
تایک گوشه اتاق ایستاده بود و منو رصد می کرد.
با ورود اولین قاشق حس تهوع بهم دست داد و سمت دستشویی دویدم. البته دویدن مت با اون حال فرقی با راه رفتن نداشت. عق می زدم و حس می کردم کل دل و رودم داره بالا میاد اما شکمم خالی بود پس فقط اسید معدمو  به خورد لوله دستشویی می دادم. وقتی حس کردم بالاخره تموم شده، دوباره وارد اتاق شدم و روی تخت نشستم. تایک آروم سمتم اومد و گفت: بخور!
جوابی ندادم.
یک دفعه فریاد زد: دِ می گم بخو!
از جام پریدم و گفتم: گرسنه نیستم!
ولی صدام در نمی یومد. پس فقط لبام تکون خورد.
تایک چونمو گرفت و گفت: ببینمت!
با قاشق گلومو دید و گفت: گلوت ورم کرده احتمالا تا یه مدت نمی تونی درست حرف بزنی.
پوکر نگاش کردم.
- اونجوری نگا نکن همش که تقسیر من نیس
مکثی کرد و ادامه داد: به خدمتکار می گم برات سوپ و آبمیوه بیاره. فعلا دراز بکش.
نگاهی بهش انداختم. می خواست بلند شه که دستشو گرفتم. سوالی بهم نگاه کرد و گفت: چیزی شده؟
نگاه مظلوممو به چشاش دادم و لب زدم: به تهیونگ‌بگو بیاد پیشم...
هر چی نباشه باید مطمئن می شدم بلایی سرش نیاورده.
کمی فکر کرد و گفت: خیله خب اگه قول بدی غذاتو بخوری میارمش پیشت.
...
جونگکوک

بعد از نیم ساعت صدای در اومد. پس بالاخره تهیونگو آوردن.
مردک عوضی تهیونگو توی اتاق درب و داغون پرت کرد و خودش برگشت. همه دورش جمع شده بودیم. تهیونگ اشک می ریخت و به خودش می لرزید. بی معطلی اونو تو بغلم کشیدم. جین به سرعت از پارچ نار دیوار یه لیوان آب آورد و جلوی دهن تهیونگ گرفت تهیونگ همشو سر کشبد و همین باعث شد قدرت بگیره و با سرعت بیشتری گریه کنه.
فک کنم ۱۰ دیقه ای طول کشید تا گریش متوقف شد‌.
واقعا خوشحال بودم. گریه هاش جیگرمو آتیش می زد. نامجون هیونگ دستی روی گونه خیسش کشید و گفت: می دونم حالت بده تاتا! ولی لطفا حرف بزن. همه مون داریم از ترس می میریم!
از بغلم بیرون اومد و با گریه گفت: هیونگ... اون می خواست بهم تجا...وز کنه..
لرزی به دست و پای همه افتاد. جین با چشماش در حال بررسی ته ته هیونگ بود. مطمئن بودم داره چک می کنه تا ببینه این اتفاق افتاده یا نه.
نامجون آب دهنشون قورت داد و گفت: کاری هم کرد؟
ته ته سعی کر گریه شو کنترل کنه و همه چی رو توضیح بده.
- همون اول بهم... بهم گف لباسمو در بیارم. منم... ترسیده بودم...هق همینطور تندی در آوردم. اومد سمتم و بدنمو قفل بدنش کرد. من... هرچقدر تقلا کردم فایده نداشت. اون داشت وحشیانه گردنمو مارک می کرد. خیلی فر...هق...فریاد زدم. التماسش می کردم این کارو نکنه. من مثل یونی هیونگ نیستم! مطمئن بودم نمی تونم تحمل کنم...حالم خیل....ی بد بود... احساس می کردم دارم می میرم...هر....هر کاری که...می کرد...نا امید...ترم هق می کرد...
به اینجای حرفش که رسید گریه هاش شدت گرفت. البته فقط اون نبود ما همه پا به پاش گریه می کردیم. چند بار نفس عمیق کشید و ادامه داد: اون لحظه بود که... هق.... ولم کرد... بی ج...جون شده بودم و... افتادم زمین. اول فک می کردم دلش به رحم اومده ولی وقتی دوربین ... هق... گوشه اتاق دیدم... هق... وقتی گفت....
اونقدر گربه می کرد که دیگه نتوست ادامه بده.
من دوباره محکم بغلش کردم. می تونستم ادامه حرفشو حدس بزنم. یونگی هیونگ تا تا رو می دیده و در برابر نجاتش کاری انجام داده.
اشک های شورم روی گونه هان میوفتاد. دلم واسه قبل از این اتفاقا تنگ شده بود.
__________________________
های
تو رابطه تهکوکمین کی تاپ باشه کی باتم😈

دوباره نه!Where stories live. Discover now