53

156 13 2
                                    

هوسوک از ماشین پیاده شد. ماشین نامجین هم دقیقا پشت سرشان بود ولی خبری از مکنه ها نداشتند.
جین در حالی که کمی از وسایل را از صندوق ماشین بیرون می آورد، غر زد: اصلا نباید دوباره اون سه تا رو با هم می فرستادیم تو یه ماشین!
نامجون هم در تائید حرفش گفت: معلوم نیست دوباره کجا گیر کردن!
- زنگ بزنم یا نه؟
- اول یونگی رو بیدار کن. خیلی خوابیده!
هوسوک همینطور که به سمت ماشین می رفت، گفت: نه از صبح که اینقدر زود بیدار شد نه از حالا که هیچ جوره بیدار نمیشه!
در صندلی شاگرد را باز کرد و دستش را به آرامی روی موهای یونگی کشید و بوسه ای روی لب های یاقوتی و خوش رنگش کاشت و اینبار همین کافی بود تا یونگی از خواب ناز بیدار شود‌.
- سوک...
- جونم بیبی؟
یونگی دو دستش را دور گردن هوسوک حلقه کرد و گفت: بغلم کن.
هوسوک بازویش را بوسید و گفت: الان چیزی آماده نیست. بغلت کنم و کجا بزارمت بیبی؟
یونگی لعنتی زیر لب گفت و بعد از دور شدن هوسوک ازش، از ماشین پیاده شد.
- اون سه تا بروجک کجان؟
- هنوز نیومدن... می خواستم بهشون زنگ بزن....
قبل از اینکه هوسوک حرفش را کامل کند، یونگی گفت: من زنگ می زنم تو برو کمک جین هیونگ و نامجون.
هوسوک با سر تائید کرد و بعد از یونگی دور شد تا همراه دو هیونگش چادر ها را بنا کند. خوشبختانه این قسمت از جنگل فاقد هرگونه حیوان وحشی یا موجوداتی مانند مار ها بود و می توانستند با خیال راحت چند روزی آنجا بمانند.
یونگی روی اسم تهیونگ ضربه زد و منتطر پاسخش ماند.
- هیونگ؟
یونگی لبخندی زد و گفت: دیر کردین تهیونگا... دوباره که احتیاجی به مکان ویژه به فاک رفته نیست؟
تهیونگ با لپ های گل انداخته اش خندید و جواب داد: نه هیونگ... تا یه ذره وقت دیگه می رسیم.
صدای پوزخند جیمین رو شنید ولی به آن توجه نکرد و گفت: فعلا هیونگ.
جیمین دیکشو از سوراخ تهیونگ بیرون کشید و گفت: وای ته ته خیلی خوب بودی...
جونگکوک هم از جیمین بیرون کشید و هیجان زده گفت: سکس تو ماشین خیلی خوب بود ولی سکس توی چادر اونم در حالی که هیونگا صدامونو می شنون، قلبمو به تپش میندازه...
- وای فکر کن! به خاطر سر و صدای ما اونام شروع به سکس بکنن...
تهیونگ خنده ریزی کرد و گفت: هورمون های جنسی غیر فعال شده نامجین رو فعال می کنیم!
همین طور کنار هم خوابیده بودند و درمورد اتفاقات آینده خیال پردازی میکردند که تهیونگ فریاد زد: وای! من به هونگ گفتم نزدیکیم! بدو راه بیوفتیم. نگران می شن!
جونگکوک خیلی آروم از جا بندر شد و بدون پیاده شدن از ماشین خودش را به صندلی راننده رساند و آن را روشن کرد. 
تهیونگ با استرس گفت: جیمینا چقدر راه داریم؟
جیمین نگاهی به تلفن همراهش انداخت و پاسخ داد: زده ده دقیقه دیگه می رسیم.
تمام این ده دقیقه با غر غر های تهیونگ به خاطر دیر رسیدنشون گذشت و بالاخره سه مکنه گروه از ماشین پیاده شدند.
یونگی با دیدنشا اشاره ای به رودخانه روبرویشان کرد و گفت: به موقع رسیدید آبش آماده برای آب بازی شما سه تاس.
جیمین با اعتراض گفت: هیونگ مگه بچه ایم آب بازی کنیم؟
یونگی شانه ای بالا انداخت و گفت: بالاخره که شما این کار رو انجام میدین. پس تا قبل از اینکه نامجین برگردن و ناهار بخوریم شروعش کنید.
تهیونگ و جونگکوک بدون توجه به جیمین که هنوز هم ناراضی بود به سمت رود دویدند. جیمین سوالی به یونگی نگاه کرد و گفت: نامجین کجا رفتن مگه؟
هوسوک به جایش جواب داد: رفتن تو جنگل یه دوری بزنن و بیان...
بعد دست یونگی را گرفت و او را از زمین بلند کرد و ادامه داد: کاری که من و یونگی هم قراره انجامش بدیم!
یونگی پوف کلافه ای کشید و گفت: نمیشه حالا نریم؟ من هنوز خوابم میاد!
هوسوک خندید و جواب داد: جای دوری نمی رین بیبی! فقط بیا.
یونگی با غر غر پشت سرش راه افتاد. جیمین هم توسط تهکوک به داخل آب پرتاب شد.
_______________________________
های👋🏻
بعد از یک هفته🥳
تنها اثری که پارت ننوشتن روی انجام کارام داشت این بود که: پارت نزاشتم پس باید نصف غلطایی که باید می کردم و نکردم حالا بکنم!  با عذاب وجدان کارامو می کردم🤣🤣
انقدر کردم کردم کردم یاد اون فعل عربی افتادم که به جای کار کرد فقط معنیش کرده بودم کرد هی می گفتم چرا هی اینجوری میشه😳🤣
خب چقدر حرف زدم🤦‍♀️ فعلا✋

دوباره نه!Where stories live. Discover now