22

231 20 0
                                    

خشم تایک زیاد شده بود و نفس های داغش به گردن یونگی می خورد. یونگی، کسی که حالا خیلی ترسیده بود‌ اما می خواست اینبار کوتاه نیاید.
خسته بود. از اون همه ظلم! از اون همه زورگویی! از اون همه تجاوز! توی این هشت سال همه از او به عنوان انسانی قوی و ترسناک می شناختند اما در برابر تایک فرشی به مورچه روی زمین نداشت.

یونگی:
لباسمو پاره کرده بود و هنوز روی من خیمه زده بود و با خشم به من نگاه می کرد.
زیر نگاهش داشتم ذوب می شدم. یه حسی بهم می گفت این سری فقط قرار نبود خودشو ارضا کنه قراره تا لحظه ای که بی هوش بشم زجرم بده.
تیکه های ماره لباسمو به گوشه ای پرت ورد و گفت: پشیمون میشی یونگی!
گوشیشو برداشت و از اتاق بیرون رفت. می دونستم قرار نیسا اتفاق خوبی بیوفته اما از دفاع از جیمین پشیمون نبودم.
روی تخت نشستم و به در خیره شدم. فک کنم حدود یه ساعت بعد بود که تایک دوباره وارد اتاق شد.
ضربان قلبم‌اونقدر بالا رفته بود که صداشو میشنیدم.
تایک جلو اومد و کنترل تلوزیون رو برداشت.
بهش خیره بودم تا بفهمم می خواد چیکار کنه.
جلوم ایستاد و گفت: بلند شو!
از جام بلند شدم و تو چشماش زل زدم.
دست راستشو بالا آورد و توی گوشم خوابوند. با برخورد دستش به صورتم، سرم گیج رفت و صورتم از شدت درد سر شد. اشک تو چشمام جمع شد ولی می دونستم این تموم کارش نیست.
شلوار باکسرش رو در آورد و روی لبه تخت نشست.
امیدوارم بودم اون چیزی که توی ذهنم بود نباشه.
تایک با غضب به من نگاه کرد و فریاد زد: روی زانو هات پسر!
اولین قطره اشک از چشمم پایین اومد. من از این کار متنفر بودم. حتی اون روز که هوسوک اسرار کرد برام این کارو انجام بده باهاش مخالفت کردم اما وقتی با چشمای پاپی طورش بهم خیره شد نتونستم مقاومت کنم. ولی اینکه خودم انجامش بده.‌.. نمی خوام! حالم بد میشه! ازش متنفرم!
با پاش ضربه محکمی به پشت زانو هام زد و همین باعث شد روی اونا بیوفتم‌‌.
پوزخندی زد و گفت: نترس یونگی فقط قراره ساک بزنی، کار سختی نیست.
نگاه ترسیدمو به چشاش دوختم و گفتم: نه تایک! خواهش میکنم... من از ایت کار متنفرم‌.
پوزخندشو پر رنگ کرد و گفت: ولی من دوسش دارم پس مجبوری انجامش بدی.
موهامو گرفت و صورتمو به دیکش نزدیک تر کرد. مجبورم کرد اونو وارد دهنم کنم اما همون لحظه با حس بدی که گرفتم، دیکش و گاز گرفتم و خودمو ازش دور کردم.
تایک نعره ای از درد کشید و گفت: اینجا لجبازی عاقبت نداره...
دکمه روشن تلویزیون رو زد.
پشتم به تلویزیون بود اما با شنیدن صدای آشنایی نگاهمو بهش دادم.
- نه... نکن خواهش می کنم ولم کن...
اون صدای تهیونگ بود. سرمو چرخوندم و به صفحه تلویزیون خیره شدم. دنیا رو سرم خراب شد. نخست وزیر روی تهیونگ بود. تهیونگ داد می زد، گریه و التماس می کرد تا ولش کنه. مرد با یه دست، دستای تهیونگ و با دست دیگش گردن اونو گرفته بود. شلوار تهیونگ هنوز پاش بود ولی بلوزی نداشت.
نخست وزیر اهمیتی به التماس هاش نمی داد و گردن و سینشو مارگ می کرد و تنها کاری که از دست تهیونگ بر می آمد تقلا کردن بود.
اشک توی چشام جمع شد. گریه های جیمین توی گوشم می پیچید‌.
سمت تایو رفتم و با گریه گفتم: تایک نه... تهیونگ....نه....هق تحملشو نداره...
صدای گریه تهیونگ دوباره بلند شد و روی قلب یونگی خراش انداخت.
رفتم جلو پاش و در حالی که از شدت گریه نفسم بالا نمی اومد، گفتم: اون..میمیره..تحملشو..نداره...
تایک با خونسردی گفت: تو نی دونی باید چیکار کنی، مین یونگی...
تن و بدنم می لرزید و فقط خودمو به زور روی زانوهام نگه داشتم.
دستامو کنار رون پاش گذاشتم و به آرومی دیکشو وارد دهنم کردم.
آهی از لذت کشید و گفت: از زبونت استفاده کن، می خوام لذت ببرم.
یونگی سرشو از دیک تایک جدا کرد و گفت: اول بگو تمومش کنه!
تایک پوف کلافه ای کشید و گوشیشو برداشت.
- تمومش کن!
نگاهمو به صفحه تلویزیون دادم. نخست وزیر تهیونگو ول کرد و ته ته بی حال روی زمین افتاد.
یونگی نفس آسوده ای کشید و تایک تلویزیون رو خاموش کرد.
زبونمو چند بار روی عضوش کشیدمو اونو وارد دهنم کردم. اونقدر بزرک بود که دهن کوچیک من فقط نصفشو تو خودش بده.
حالم داشت بد می شد ولی باید تحمل می کردم. باید مواظب می بودم سرش به حلقم نخوره چون اگه اینطور می شد نمی تونستم تا حرف بزم.
سعی کردم به هر چیزی جز این فکر کنم. اما فایده نداشت. سرمو جلو بردم و با لبام بهش بلوجات می دادم. حالم از خودم به هم می خورد. من رسما هرزه تایک شده بودم
با ناله بلندی تو دهنم اومد و مجبورم کرد همشو بخورم‌‌.
امیدوارم این ماجرا امروز تموم شده باشه
______________________👋🏻
انقدره سره دو کا شدن ذوق دارم که نمی دونید😍
ولی از یه طرفم خودم داره با داستانم گریم می گیره😪
از یه طرف دیگه فردا سه تا امتحان دارم لای هیچکدومم وا نکردم😭
آخخخخ هیچی دیگه فعلا👋🏻

دوباره نه!Where stories live. Discover now