51

168 14 5
                                    

دست های هوسوک به آرومی همراه با کف روی‌ تنش کشیده می شد، لبخند رو به لب هاش هدیه می داد. یونگی تنشو به بدن عضله ای سوک تکیه داده بود و از ماساژ های تقریبا ماهرانش لذت می برد و به کلی درد رو از یاد برده بود.
- یونگی....
با لبخند و مهربانی به هوسوک پاسخ داد: چی شده؟
هوسوک بیشتر اون رو در آغوشش فشرد و گفت: هیونگ تو... اذیت نشدی؟
با همان لبخند به چهره نگران هوسوک نگاه کرد و جواب داد: نه چی شده که اینو می پرسی؟
هوسوک سرش را پایین انداخت و گفت: بیشتر منظورم اینه که... برات یاد آور خاطرات بد و تلخ نبود؟
یونگی در آغوش هوسوک چرخید و صورتش رو توی دستش قاب کرد و بوسه کوتاهی روی لبش گذاشت. بعد گفت: هوسوک من خیلی بیش از اینکه احساس بدی پیدا کنم، از رابطه دیشبمون لذت بردم... تو با اوک متجاوز عوضی فرق داری! مطمئنم حتی اگه تو مثل اون هم توی رابطه رفتار کنی ازش لذت می برم چون... هوسوک من عاشقتم... عاشق همه چیزت... همه رفتارات... همه اجزای بدنت! از سر تا پا رو من می پرستم هوسوک... تو برام مهمی...
هوسوک با چشمانی که اشک در آن حلقه زده بود به صورت صادق یونگی خیره شد.
یونگی دستش را نوازش کار روی گونه اش کشید و به لبخند های پاستیلی معروفش را مهمان چهره بغض کرده اش کرد.
- یونگی...
هوسوک به آرامی زمزمه کرد و تنش را در بغل گرفت و تا می توانست آن را فشرد.
- له شدم!
هوسوک با خنده بلندی او را از آغوشش بیرون آورد و از جا بلند شد. خودش و یونگی رو از هر گونه کف پاک کرد و دوباره او را براید بلند کرد و به سمت اتاق خودشون رفت.
یونگی رو که بدنش با حوله ای پوشیده شده بود روی مبل گوشه اتاق گذاشت و ملافه کثیف را جمع کرد و به جای آن ملافه تمیزی پهن کرد و دوباره یونگی را بلند کرد و روی تخت گذاشت و همانطور بدون لباس کنار هم خوابیدند.
صبح نامجون و جین اولی کسانی بودند که بیدار شدند.
نامجون بوسه ای روی لب های جین گذاشت و گفت: حدس می زنم بقیه به این زودیا بیدار نمی شن! به نظرت خودمون باید وسایل سفر رو آماده کنیم؟
جین خمیازه ای کشید و گفت: مکنه ها که هر روز تا ظهر می خوابن! سپم که با سر و صدا های دیشبشون، حداقل تا ساعت ۱۱ باید منتظر بیدار شدنشون باشیم پس فک کنم همه کارا افتاد گردن خودمون.
نامجون هم سری برای تائید تکان داد و گفت: ولی سوپرایز بهتری میشه... بیدار می شن می بینن ساک و وسایل تو ماشین چیدس آماده رفتنیم.
جین با خنده گفت: بهش فک کن نامجونا! داریم از یه مسافرت وارد یه مسافرت دیگه می شیم! واقعا که مسخره‌س!
نامجون هم لبخندی زد و از جا بلند شد و نگاهی به ساعت انداخت.
- ساعت هشت و نیمه! تا یازده و نیم دیگه باید کارارو تموم کنیم... یک ساعتم راهه...
جین کش و قوسی با خودش داد و گفت: من ناهارو آماده می کنم و مواد غذایی مورد نیازمونم بر می دارم... چادر های مسافرتی رو که از خونه برداشتیم؟
نامجون سری تکان داد و گفت: برای هر زوج، یه چادر داریم...
- خوبه!
جین گفت و از جا بلند شد و به سمت آشپز خونه حرکت کرد.
- هیونگ تو که خودت داری ناهار درست می کنی!
جین با صدای یونگی شبیه گربه ها دو متر به هوا پرید و در حالی که از ترس نفس نفس می زد، گفت: یااا یونگیا اینجا چه غلطی می کنی؟؟؟ الان جناب عالی نباید توی رخت خوابت باشی؟ خیر سرت دیشب به فاک رفتی! الان اینجا چه غلطی می کنی...
یونگی چند قدمی برداشت و لنگ لنگ زدنش رو نشون جین داد. جین با لحن حرصی تری ادامه داد: هاه! نگاه کنا! داره لنگ لنگ می زنه! بعد ساعت نه صبح پاشده اومده اینجا منو...
یونگی همینطور که می خندید تکه کاهویی برداشت و توی دهن جین فرو کرد و گفت: بسه هیونگ! من اینقدری دیروز خوابیده بودم که یه ذره دیر خوابیدنم مشکلی ایجاد نکنه و بازم زود پاشم!
جین کاهو توی دهنش و تند تند جوید و گفت: خب حالا می بخشمت و بهت افتخار می دم تو آشپزی کمکم کنی! مثل بز اینجا وای نیسا چپ چپ نگاه کنی! بیا کمکم کن!
یونگی هم خندید و گفت: هیونگ می دونستی بز ها کاهو می خورن؟
جین خندید و گفت: واسه همینه این همه کاهو تیکه تیکه کردم بدم همتون بخورین دیگه!
بعد هم برای اینکه یونگی ادامه نده دوتا تیکه بزرگ کاهو توی دهنش فرو کرد...
_________________€
های👋🏻
اینم پارت ۵۱😳
من که موندم چجوری این داستانه اینقدر زیاد شد ولی به هر حال اگه خوب باشه مهم نیست😍

دوباره نه!Where stories live. Discover now