41

208 21 7
                                    

با پا های برهنه در دشت سرد و بی روح حرکت می کردم. زوزه گرگ ها امانم را بریده بود. صدای ترسناکی در دشت پیچید. ترس سایه به سایه من می ِآمد. پا هایم توان حرکت نداشت. شب بود و هوا تاریک تر از ظلمات. پاهای برهنه ام روی زمین سخت و سرد دشت زخمی شده بود و بوی خون را احساس می کردم. سوال اینجا بود که آیا چند خراش ساده همچین بویی راه می اندازد؟ گرگ های گرسنه حتما تا الان حتما تا الان هر موجودی در دشت دیده اند، تکه پاره کرده و گوشتش را به نیش کشیده اند. با فکر کردن به این چیز ها تنها لرزیدنم از ترس بیشتر می شد. سرعت دویدنم را افزایش دادم تا زودتر از این منجلاب بیرون بیایم اما هر چه بیتر حرکت می کردم، در تاریکی بیشتری فرو می رفتم اما باز می دویدم. خودم این تصمیم رو گرفته بودم. وقتی فهمیدم تنها دلیل زنده موندنم دیگه مرده... دلم و به دریا زدم و فقط فرار کردم. با شنیدن صدای آب توان از دست رفته ام را جمع کردم تا خود را به آن برسانم اما قبل از رسیدن به آن پایم‌به تخته سنگی گیر کرد و آنچنان به زمین خوردم که کبودی سر و بدنم رو احستس کردم. مطمئن بودم از کبودی بنفش شده و دردش سایه به سایه دنبالم می آید. احساس ترس، ناراحتی، ناامیدی و همین طور احساس نفرتی که از خودم داشتم به نظر دلیل موجهی برای خوراک گرگ ها شدن به نظر می آمد. چهار دیت و پا به سمت آب حرکت کردم. تابیدن مهتاب به آب رود درخشش زیبایی پدید آورده بود. آبی که انگار از داخل فریزر در آورده بودند به صورتم زدم و همین باعث شد سوزش بیشتری روی صورت حس کنم. سرمای طاقت فرسا هم مانند تیری به بدنم برخورد می کرد و استخوان هایم را در هم می شکست. از شدت ترس و درد روی زمین دراز کشیدم و جنین وار در خود جمع شده بودم. در افکارم غرق بودم. احتمالا تایک تا قبل از صبح متوجه رفتنم نمی شد. ولی احساس بدی داشتم. حس می کردم قرار نیست زنده بمونم. قلبم پر شده بود از نا امیدی. به هر حال از قلبی که امیدشو از دست داده چه انتضاری میره. نباید انتضار داشت با خوشحالی بتپه و تقاضای زندگی بیشتر کنه. قلبی که امیدشو از دست داده هر لحظه به فکر خلاص کردن خودشه. به این فکر می کنه که چرا هنوز داره میتپه. به فکر ایستادنه. می خواد بخوابه و دیگه بلند نشه.
چشماشو روی هم بزاره. البته که چیزی که من با چشم بسته می بینم چهره شاد اطرافیانمه. پدر و مادرم... هیونگم... اعضای بنگتن... کسایی که خیلی برا عزیزن و بیش از خودم دوستشون دارم.
ناخودآگاه لبخندی رکی لب هایم نقش بست. حتی فکر کردن بهشون حالمو خوب می کنه.
حالا فقط کافی بود تا صبح دوام بیاورم. بعدش نجات پیدا می کنم. همینه... من باید از اینجا سالم برم بیرون.
از روی زمین بلند شدم و پاهای زخمی ام را روی علف های نمدار و پر طراوت دشت حرکت دادم. گرچه سوزشش بیشتر می شد اما ارزشش را داشت. برای چندمین بار خودمو لعنت کردم که کفش نپوشیدم. باید برگردم پیش کسایی که دوستشون دارم!
درخت تنومندی توجهم را جلب کردم. به سمتش رفتم و دورش چرخی زدم. با قدم های آهسته بهش نزدیکتر شدم اما انگار آرامش برام غیر ممکن شده بوو. لیز خوردم و مانند سرسره از چاله سیاه رنگ پایین آمدم.‌ موقعی کا سرسره بازی تمام شد خود را در تاریکی مطلق یافتم اما دیگر توان بلند شدن از جایم را نداشتم. درد صورت و پاهام بیشتر شده بود. فکر کنم اینجا جام امن باشه پس چطوره همین جا بخوابم؟ به هر حال اگه بیدار هم می موندم هیچ کاری از دستم بر نمی یومد‌.
...
- هیونگ تونستی کاری کنی؟
هوسوک با استرس بیان کرد و نگاه سوالی اش را نسار نامجون کرد.
- یه ذره صبر کن. رد یاب رو پیدا کردم. آهاااا... اوکی توی یه دست توی ۳۰۰ کیلومتری اینجاست. اون دور بر ساختمونی نیس پس فک کنم هیونگ فرار کرده...
جین فریاد زد: یعنی داری می گی توی این هوای سرد! وسط یه دشت که معلوم نیست چه موجودی توشه تنهاست؟ هر لحظه هم ممکنه تایک پیداش کنه...
نامجون با سر تکون داد و با استرس گفت: یه چیز دیگه هم اضافه کن... تکون نمی خوره...
جونگکوک کتپشن تهیونگ را تنش کرد و گفت: وقت برای تلف کردن نداریم... باید بریم دنبالش...
______________________________________
های 👋🏻👋🏻👋🏻
شب یلداتون مبارک🍉🍉🍉
گفتم که نگران نباشید ولی کشتن اعضا حتی به دروغ خیلی سخت بود... خودم با پارت قبل گریم گرف😔
بای بای🐤🐣

دوباره نه!Where stories live. Discover now