46

193 13 7
                                    

دیشب با خیال راحت توی بغل هوسوک خوابیده بودم و حالا همه دور میز صبحانه نشسته و منتظر اومدن تهکوکمین بودیم. هیچ کس نبود که نگران تهیونگ نباشه، اینو می شد از بشقاب های دست نخورده غدا فهمید. منم واقعا نگرانش بودم. درد زخم شدن مقعد چیزی نبود که بشه راحت ازش گذشت.
- هیونگ!
با صدای تهیونگ نگاهمو از روی دستای هوسوک که دستمو گرفته بود، گرفتم و به تهیونگ که توی بغل جونگکوک غرق شده بود دادم.
جونگکوک، تهیونگ رو روی صندلی کنار من گذاشت و گفت: هیونگ از صبح مغز منو خورده میخواد بیاد پیش تو!
خندیدم و گفتم: دونگسنگ خوشگلمو بزا بیاد پیشم! خودت هر جا خواستی برو!
جونگکوک یه ذره خودشو لوس کرد و گفت: هیونگی من دونگسنگت نیستم؟؟
با خنده تهیونگ و تو بغلم گرفتم و گفتم: نه نه! ته ته کوچولوی خودم یه چیز دیگه‌س!
تهیونگ با اعتراض گفت: هیونگ لوسم نکن!
بعد خودش رو بهم نزدیک تر کرد و کفت: کمکم میکنی کاری کنم جونگکوکی هم لوسم کنه؟
جونگکوک بدو بدو به سمت دستشویی رفت و منم به سرعت در گوش تا تا جواب دادم: میخوای چیکار کنی؟
- هیونگی به نظرت جونگکوک حاضره نازمو بکشه؟
- صد درصد!
- خب می دونی من کوکی رو بخشیدم ولی...
موقعی که دیدم نمی تونه ادامه حرفشو بزنه سریع گفتم: تهیونگ من هر تصمیمی داشته باشی بهش احترام می زارم. هیچ اشکالی نداره!
با لبخندی روی لب گفت: هیونگ من وانمود می کنم که باهاش قهرم. می خوام شبا پیش تو و هوسوک هیونگ بخوابم و حسابی اذیتش کنم تا هم مطمئن بشم دوستم داره و برای به دست آوردن دلم تلاش می کنه و هم یه ذره لوس بشم دیگه!
به لحن بچه‌گانش خندیدم و گفتم: هر کار دلت بخوای بکن... من پشتتم.
- پس منو بشون تو دلت بهم غذا بده..‌.
بلند خندیدم و تهیونگ رو روی پاهام گذاشتم و به وضوح گرد شدن چشم همه‌رو دیدم. اصلا دوست نداشتم یه وقت هوسوک از این کارام ناراحت بشه ولی جوری که چشماش رو ازم برگردوند، حس میکنم نوبت نازکشی منم رسیده باشه. چشم‌مو از روی صورت نگرانش گرفت و به ظرف پنکیکا دادم و گفتم: پس یکی من یکی تو یکی هوسوک قبوله؟
هوسوک با لحن کلافه و عصبیش جواب داد: خودم دست دارم...
و بعدش اولین تیکه رو توی دهنش گذاشت.  بی اختیار بغض کردم. شاید نباید این درخواست تا تا رو قبول میکردم.  بعد از گذاشتن اولین تیکه توی دهن تهیونگ متوجه ناراحتی چهره اونم شدم انگار فهمیده بود بینمشون شکراب شده.  لبخند تلخی زدم و سعی کردم بغض‌م رو همراه غذایی که میخوردم قورت بدم حالا کار دیگه ای از دستم بر نمیاد. 
هوسوک خیلی سریع غذاشو تموم کرد و از کنارم بلند شد و این حس تنها شدنی که گرفتم باعث شد اولین قطره اشکم از چشم‌م پایین بیاد. 
جین که انگار متوجه اتفاقی که افتاد شد، کنارم نشست و اشکم رو پاک کرد و گفت: یونگی بهم نگاه کن!
سرم رو چرخاندم وهم زمان با آن دومین قطره صورتم را خیس کرد.
- فک کنم باید تهیونگو بده به من و به جای گریه کردن بری ناز کشی!
همون لحظه تهیونگ خودش از بغلم بیرون اومد و گفت: ببخشید هیونگ تقصیر من بود...
سریع مخالفت کردم و گفتم: هیچ ربطی به تو نداشت. الکی خودتو ناراحت نکن.
جیمین سمتمون اومد و گفت: فعلا من تو نقشه تهیونگ هواشو دارم... باید بری دنبال هوسوکی هیونگ!
سری تکون دادم و تهیونگ رو به جیمین تحویل دادم‌. اشکامو پاک کردم و گفتم: پس هوامو داشته باشید.
از جا بلند شدم و بدو بدو خودمو به هوسوک که کنار رودخانه نشسته بود، رسوندم.
- می تونی برگریدی پیش تهیوتگ مزاحمت نمی شم!
- سوک...
با ناراحتی زمزمه کردم و به دور شدنش ازم نگاه کردم.
حق داشت... هر چی می گفت حق داشت. حتی اگه کاملا رابطمونو به هم می رو حق داشت. خیلی ها اصلا به این ذوق وارد رابطه می شن گه بکارت کسی که عاشقشن رو بگیرن. من چی؟ من چی؟ من که یه هرزه بیشتر نیستم به چه درد هوسوکم می خورم؟  همه وقتی وارد یه رابطه می شن هرروزشون پر از خنده و شادی بوده اما من چی؟ از وقتی هوسوک به من اعتراف کرده چیکار کردم که شادش کنم؟ از همون روز اول فقط بهش درد و بدبختی دادم.  هر روز بهش درد دارم.  بهش غم دادم.  چرا باید منو دوست داشته باشه؟ چرا باید به عاشقی کردن باهام ادامه بده؟ ولی... ولی من بدون اون می میرم! نمی خوام بدون اون حتی یک ساعت هم توی این دنیا بمونم.
هنوز دیر نشده! باید برم دنبالش... هوسوک باید یه فرصت دیگه به این هرزه بده... یعنی نمی خواد؟
از جام بلند شدم و همینطور که اشکامو پاک می کردم به سمتش رفتم. هوسوک با پا سنگای جلو پاشو شوت می کرد و معلوم بود ذهنش درگیره.
سمتش  رفتم و دستشو و گرفتم و همینجور روی زانوهام افتادم و شروع به گریه کردم.  زجه می زدم و فقط التماس می کردم.
- هوسوکا! به فرصت دیگه بهم بده! من غلط کردم! اصلا به کسی جز تو نگاه نمیکنم! هوسوک... هق... هوسوک من گناه دارم! من جز تو کسی رو ندارم! تنها عشق من تویی! تو... هق... تو من بدون تو نمیتونم!
به دستش جنگ انداختم و نگاهمو از چشمای متعجب و نگرانش گرفتم. با نفس نفس ادامه دادم: هوسوک منو می بخشی؟ این هرزه رو...
بعد از این کلمه جلوی پاهام زانو زد و گفت: چی می گی یونگی؟ من فقط از دستت ناراحت بودم! چرا این همه داستان می بافی؟ هرزه دیگه چه صیغه ایه...
محکم بغلم کرد و با لحن دستوری گفت: جرئت داری یه بار دیگه خودتو اینجوری صدا کن... تو هیچ وقت هرزه نیستی و نخواهی بود! اگه یه بار دیگه خودتو اینجوری صدا کنی...
_______________________________
های👋🏻👋🏻
ببخشید از دیشب تا حالا که می خوام بزارم وی پی ان وصل نمی شود🙄🙄

دوباره نه!Where stories live. Discover now