16

253 17 2
                                    

جین سریع گفت: لطفا هر چه زودتر برید به نزدیک ترین بیمارستان.
مرد سری تکان داد و راه افتاد. حدود ده دقیقه بعد در بیمارستان کوچکی پیاده شده بودند و به سمت بخش اورژانس حرکت می کردند.
دکتر بخش که متوجه هول بودن سه جوان شده بود، به سمتشان رفت و گفت: چی شده پسرا؟
نامجون خیلی سریع گفت: یونگی حالش خوب نیست!
دکتر که حالا به خوبی متوجه شده بود هر دو به قدری ترسیده اند که توان حرف زدن ندارد، با آرامش به سمت یکی از اتاق ها راهنماییشان کرد و گفت: بزاریدش روی تخت. الان میام.
دکتر خیلی سریع رفت و وسایلش را آورد. رو به جین که به نظرش آرامش بیشتری داشت، کرد و پرسید: می تونی واسم توضیح بدی چی شده؟
جین با لکنت گفت: رفته بود... س... سر کار ولی نصف ش...ب...شد ن...نیومد...موقعی که اومد... س...سر و وضعش اینجوری بود.
نامجون بلافاصله بعدش پرسید: حالش خوبه؟
دکتر که حدس هایی زده بود، نامجون و جین را از اتاق بیرون کرد و گفت: یه ذره بیرون بمونید تا معاینش کنم.
طولی نکشید که دکتر بیرون آمد. رو به دو برادر که همان جا ایستاده بودند کرد و پرسیدد: چه نسبتی باهاش دارید؟
نامجون پاسخ داد: هم گروهیم و یه جورایی برادرمونه.
- می دونید پیش کی کار می کرده؟
- با موتور غذا هایی که سفارش می دادنو می برد. رییسشم یه مرد نسبتا مسن بود. چطور مگه؟
- باید بگم به برادرتون تجاوز شده!
نامجین متعجب به دکتر خیره شدند. جین هنوز باور نمی کرد کسی بتونه دونگسنگ قد و مغرورش رابطه ای برقرار کنه، چه برسه به تجاوز!
- دکتر مطمئینید؟
دکتر به آرامی سر تکان داد تا حقیقت ماجرا را تائید کند. جین گفت: می تونیم ببینیمش؟
- مشکلی نیست ولی اگه یه ذره صبر کنید تا اول من با کمک یه پرستار زخماشو ببندیم بهتر میشه.
نامجون سری تکان داد و دست جین را که انگار یخ زده بود، گرفت و روی صندلی نشاند. بعد تعظیمی به دکتر کرد و گفت: شونه دست چپش در رفته اگه میشه نگاهی هم‌به اون بندازید.
دکتر 'حتما' نی گفت و به همراه پرستار وارد اتاقی که یونگی در آن آرامیده(اینو واسه مرده نمی گن که؟🙄) بود.
نامجون جلوی پای جین زانو زد و گفت: آروم باش هیونگ! می دونی که وقتی یه همچین اتفاقی افتاده یونگی هیونگ اصلا دوس نداره بقیه چیزی بفهمن ولی اگه تو اینجا خودتو پر پر کنی، بهبقیه هم بگی، ناراحت میشه مگه نه؟
جین قطره اشکی که از چشمش چکیده بود پاک کرد و با صدایی که می لرزید، گفت: بین همه ی ما چرا اون؟
نامجون بغلش نشست و گفت: شاید دلیلی داره! اینقدر خودتو اذیت نکن! ما الان باید پر انرژی و قوی جلوش ظاهر شیم تا اونم قوی بمونه! اینطور فکر نمی کنی هیونگ؟
جین بغضش را قورت داد و گفت: می دونم جون ولی.‌‌..
با فرو رفتن در آغوش نامجون ادامه حرفش را خورد و اجازه داد هق هق هایش فضا را در بر بگیرد.
اما هیچکس نمی دانست در این شب چه عشقی بر دل نامجون افتاد.

پایان فلش بک

تقریبا همه چیز مثل ۷ سال پیش بود. جین در آغوش نامجون اشک می ریخت و یونگی داخل اتاق معاینه می شد.
- نامجون شی؟ میشه با هم حرف بزنیم؟
با صدای دکتر، نامجون، جین را از آغوشش خارج کرد و از جا بلند شد.
- از این طرف...
دکتر گفت و با دستش به در اتاقی اشاره کرد.
- لطفا زود توضیح بدید، مشکلی هست؟
دکتر نفس عمیقی کشید و گفت: عفونت پروستات. همون تشخیص قبلی. باید جراحی شه و بدن یونگی الان اصلا زیرش دووم نمیاره. ولی خب جراحی باز با خطرات و عوارض جانبی کمتر، به بهبودی سریع‌تر و درد کمتر کمک می کنه و راه های دیگه هم هست. یه سری چیز ها هم باید رعاین کنه. اول از همه رژیمش. نوشیدنی های الکلی و کافئین دار نباید بخوره. عصر آب و سوپ و اینجور چیطا نباید بخوره. فعالیت بدنی منظم هم داشته باشه...
نامجون در حرفش پرید و گفت: ببخشید ولی میشه اینارو روی یه برگه بنویسید؟ می ترسم یادم بره.
- اشکالی نداره اتفاقا می خواستم واست بفرستم.
- ممنونم.
- خواهش می کنم. زود یونگی رو ببر خونه که یه وقت کسی نشناستش.
نامجون چشمی گفت و بعد از یک تعظیم یاده از اتاق بیرون رفت.

دوباره نه!Where stories live. Discover now