با بلند شدن آخرین مشتری ها از پشت میز گرد صورتی رنگ کافهش پیش بندش رو درآورد و با لبخند به سمتشون رفت. دستی روی سر پیشی سفید رنگ دختر کشید و لبخند معروفش و زد.
"خیلی ممنون بابت کافه، لوسی خیلی امروز خوش گذروند آقای پارک. کافهتون عالیه."با مالیده شدن جسم نرمی به پاش به یکی از گربههای خودش نگاه کرد که داشت به وضوح به نوازش شدن اون گربهی سفید با اسم لوسی توسط صاحب مهربون خودش، حسودی میکرد. جیمین با قدردانی از تعریف دختر کمی خم شد.
"خوشحالم که از کافه راضی بودید، دوباره به کافهمون سر بزنید."کمی بعد دختر همراه با دوست ساکتش از در خارج شدن و در صورتی کافه با پنجرههای مربع شکلیش بسته شد و این صدای اکلیلی زنگوله بود که توی کافه پیچید.
جیمین حالا که کافه رو خالی میدید با خیالی راحت روی زمین نشست و گربه رو بین دستاش گرفت. گونهش و به خزای عسلی رنگش مالید و اومی کرد.
"هی، تو بونابونایای حسود کی بودی؟ هوم؟"با میو کردن خستهی گربه و شل و ول شدنش بین دستاش تک خندی زد.
"حال نینیات چطوره بونابونایا؟"قبل از علائم گرفتن از گربه، گرمای دیگهای دور پاش حس کرد. گربههاش از اتاق بازیشون بیرون اومده بودن تا کنار صاحبشون از احساسش تغذیه کنن.
جیمین هم فقط با خنده و چشمای قلبی مشغول نگاه کردن به اون ده تا گربه بود که چطوری بین هم میلولیدن تا توی آغوش جیمین جا بشن. با دیدن اینکه کیتن سفید کوچیکش داره زیر دو تا از گربههاش له میشه با اخمی گربهی سفید و بالا کشید.
"هی هی تان و یون، حواستون چرا به برفی نیست؟ داشت له میشد! شما مثلا هیونگاشید."دو گربهی قهوهای رنگ نگاهی به برفی انداختن و با ناراحتی میو کردن. جیمین دستاش رو سمتشون دراز کرد و با پریدن اون دو تا گربه توی بغلش، حالا ده تا گربهاش توی بغلش بودن و جیمین از حسشون با بستن چشماش هومی کرد.
"زود اومدید تو بغلم، اول باید میذاشتید لامپای کافه رو خاموش کنم. الان مجبورید توی روشنایی بخوابید."بونابونایا که بخاطر وضعیت حساسش تقریبا بالای گربههای دیگه بود که بهش فشار نیاد صورتش رو توی تیشرت لیمویی رنگ و سینهی تخت و نرم جیمین فرو کرد و با این حرکت نشون داد:
《من الان هیچ مشکلی با روشنایی کافه ندارم، بقیه گربهها میتونن به حال خودشون یه فکر دیگه کنن.》و جیمین با ناز کردن موهای عسلی بونابونایا بهش فهموند که تا هرچقدر میخواد میتونه برای صاحبش و بقیه گربهها ناز کنه. اون سه تا توله توی شکمش داشت و قبل از اونم یه گربهی لوس و پر از ناز و افاده بود. دیگه الان که باید جیمین و کل گربهها در خدمت خانم میبودن. اشکال نداره!
جیمین وقتی به این فکر میکرد که قراره تا چند وقت دیگه سه تا کیتن کیوت به کافهش اضافه شه کلی توی دلش قند میسابیدن.
YOU ARE READING
🦄DADDY IS MY UNICORN🦄
Fanfiction🌈🦄- ددی؟میدونستی تو یونیکورن منی؟ جونگ کوک با چشمایی بیرون زده به پسر رو به روش نگاه میکنه. - ها؟من؟دقیقا منظورت منم جیمین؟احیانا حرفتو برعکس نگفتی کیتن؟ جیمین روی خزای گربه ش دست کشید و نچی کرد. - منظورم دقیقا خود خودت بودی ددی کوک. جونگ کوک با ک...