بادیگارد جوون با نفس نفس خودشو به پایین ترین طبقهی عمارت رسوند.
عرق سرد روی تن وونهو نشسته بود و به ارباب جئونی نگاه میکرد که تازه از اتاقش دراومده بود. از همین فاصلهی سی قدمی به راحتی میتونست لبخند بی رحم روی لباش رو ببینه.
"اوه وونهو، اینجا چیکار میکنی؟"
پسر دستاشو مشت کرد و بدون تردید پرسید:
"جیمین کجاست؟ پارک جیمین کجاست؟"مرد با اخم غلیظی فریاد زد:
"محافظا!"طولی نکشید که از بالای پله ها و داخل دو سه تا اتاق حدود بیست تا بادیگارد و محافظ جلوی وونهو بایستن.
"نذارید از اینجا بره بیرون، برای هرکاری مجازید."صدای تک خند تلخ وونهو توی گوشای جئون نشست.
"جدی؟ تا این حد؟ تا این حد داری برای نابود کردن جونگ کوک تلاش میکنی؟"سوهیون جلوش ایستاد، بادیگارد خیلی از مرد مسن بلندتر بود اما هالهی سیاه مرد به همه چیز غالب بود.
"اون کسی که به جونگ کوک پشت کرده من نیستم وونهو، خاندان پارک چقدر بهت پول دادن که مراقب پسرشون باشی؟" هاان؟"
مشت مرد روی گونهی استخونی وونهو نشست و آلفا با نفرت خون توی دهنش رو روی زمین تف کرد.
"من پشت نکردم، پول نگرفتم و اجیر کسی نیستم...""پس دردت چیه پسر؟ پارک جیمین چه ربطی به تو داره؟ جونگ کوک حتی اون امگا رو نمیشناسه، نخود هر آش نشو وونهو و برگرد توی جشن تا آسیبی ندیدی."
وونهو خنده ی ناباوری کرد و گفت:
"جونگ کوک جیمینو نمیشناسه؟ کسی که منو موظف کرده تا از پارک جیمین مراقبت کنم، ارباب جئون جونگ کوکه. نوهی شما که نگران امگاشه."رنگ از چهره ی سوهیون پرید.
"چی میگی تو؟"اما وونهو بدون توجه به حیرت زدگی سوهیون سمت جلوی راهرو دوید و فریاد زد:
"جیمین؟ جیمین کجایی؟""به چی نگاه میکنید شماهااا؟ بگیریدش!"
دستهای زیادی از بازو و شونهی وونهو برای جلوگیری ازش گرفتن و آلفا با تک تک اون بادیگاردا درگیر شد.
تعدادشون کم بود و بخاطر دورانی که با هرکدوم وقت گذرونده بود جز مشت نمیتونست از چیزی استفاده کنه و کلت داخل کتش، ثابت مونده بود.
از سر و صورتش خون میچکید و نفس نفس میزد. ده نفر از محافظا بی جون شده بودن و وونهو هنوز با عرق حالت دفاعی خودشو حفظ کرده بود.
"هی تو!"سر بادیگارد با ترس سمت بالای پله ها برگشت، اون آلفای احمق اینجا چیکار میکرد؟
"اینجا چیکار میکنی؟ برگرد بالا!"حتی اسم جفت آلفاشم نمی دونست، اسم برادر پارک جیمین چی بود؟ کاش یادش میاومد.
اما جیهون بی اهمیت به چیزی پایین اومد و با حالت تدافعی کنار بادیگارد ایستاد.
"عقلت و از دست دادی؟ میخوای بمیری؟"
YOU ARE READING
🦄DADDY IS MY UNICORN🦄
Fanfiction🌈🦄- ددی؟میدونستی تو یونیکورن منی؟ جونگ کوک با چشمایی بیرون زده به پسر رو به روش نگاه میکنه. - ها؟من؟دقیقا منظورت منم جیمین؟احیانا حرفتو برعکس نگفتی کیتن؟ جیمین روی خزای گربه ش دست کشید و نچی کرد. - منظورم دقیقا خود خودت بودی ددی کوک. جونگ کوک با ک...