🌈🦄Come back to seoul🦄🌈

418 74 15
                                    

"جونگ کوکا بیا، داره زنگ میخوره."

جیمین روی کاناپه‌ جابه‌جا شد، بعد از ناهار بود و توی طبقه‌ی‌ دوم نشسته بودن. هر کسی داشت به کار خودش می‌رسید تا زودتر وسایلشون رو برای رفتن به سئول آماده کنن و آلفاش، وقتی دیده بود توت فرنگیش از صبح سرِ استرس پوست لباش رو میکنه و روی لباش خشک و زخمی شده؛ رفته بود تا بالم لبش رو بیاره و حالا کنارش بود.

امگاش با تهیونگ هیونگش تماس تصویری گرفته و در حال بوق خوردن بود. با انگشت شست دست چپش خط فک جیمین رو لمس کرد و ملایم سمت خودش برگردوند. بالم لب رو با دقت روی لباش کشید و لبخندی به روش زد.

"سعی کن دیگه پوستتو نکنی، باشه؟"

جیمین با مردمکای شیفته لبخندی زد و سرش رو تکون داد.

وقتی تماس وصل شد خط نگاه بینشون قطع شد و جفتشون به اسکرین نگاه کردن که حالا صورت خندونِ هیونگشون رو قاب گرفته بود.

"اوه! چه عجب، دیگه داشتم از شما دو تا کفتر عاشق ناامید میشدم و فکر می‌کردم هیونگتون رو فراموش کردید."

تهیونگ به محض دیدن دونسنگاش گفت اما لبخند، کل صورتش رو پر نشاط کرده بود.

جیمین هم با خنده اعتراض کرد و توی جاش وول خورد تا هیجانش برای دیدن دوستاش کنترل بشه.

"خوبی هیونگ؟"

جونگ کوک به آرومی زمزمه کرد، تهیونگ حین اینکه داشت به جایی میرفت تا بشینه و دوربین گوشی رو تنظیم کنه جواب داد:

"من که خوبم، چه خبر از شما دوتا. بوسان خوش‌ گذشت بهتون؟ با خانواده‌های هم آشنا شدید؟"

جفتشون، جوابی برای سوال اول نداشتن. خوشی‌های ریز و جزئیِ این سه هفته و خورده‌ای در حدی نبود که بتونه اتفاقات ناگواری که افتاده بود رو بپوشونه. پس فقط جیمین با چشمای اکلیلیش جواب داد:

"آره خانواده‌هامون با هم آشنا شدن، قراره هممون تا یکی دو روز دیگه بیایم سئول و تا آخر هفته مراسم عروسی رو بگیریم."

ابروهای تهیونگ از تعجب بالا پریدن و "اوه" آرومی کشید.

"فکر نمی‌کردم انقدر زود پیش بره!"

اما به ثانیه نکشیده دوباره با خنده به جفت روبه‌روش نگاه کرد.

"مهم اینه که شما دو تا خوشحال باشید، فقط همین بچه‌ها و خوشحالم که قراره توی سئول مراسمتون رو بگیرید، نگران بودم توی بوسان باشه و شرایط نذاره من شرکت کنم."

درسته، وقتی پنج روز پیش همه‌ی افراد دوتا خانواده کنار هم نشستن با دیدن نگاه دو پسر که هنوز آثار دردی که کشیده بودن تو چشماشون بود، تصمیم گرفتن که مهم ترین اتفاق زندگیشون جایی نباشه که خاطرات بدی رو با خودش حمل میکنه. کار همگی سخت تر میشد، هم زمان کمی داشتن و هم قرار بود به یه شهر دیگه برن ولی همه‌ش، ارزشش رو داشت.

🦄DADDY IS MY UNICORN🦄Where stories live. Discover now