🌈🦄Nightmare🦄🌈

462 78 13
                                    

عروسکش رو بین دستای کوچولوش‌ جا به جا کرد تا بتونه چونش رو روی سر سفیدش بذاره. شاخ نرم رنگارنگ عروسک یونیکورن زیر چونه‌ش‌ خم شد و لبای پفکیش حالا غنچه شده بودن. روی صندلی نشسته بود و به بچه‌هایی که توی حیاط بازی می‌کردن نگاه می‌کرد.
یه هفته از مهدکودکش می‌گذشت اما هنوز نتونسته بود دوستی پیدا کنه، الان هم با دستای کوچولوش دستای صورتی یونیکورنو فشارای کوچیک میداد.
دهکده‌ی گامچئون زیاد بزرگ نبود، کل بچه های پنج ساله تا هجده سالشون بیشتر از سیصد تا نمیشدن و یه مدرسه بیشتر برای همه‌شون نبود فقط زنگای تفریحشون فرق میکرد تا بچه ها زیاد با هم تداخل نداشته باشن.
لباش رو خط کرد و سرشو جلوی عروسک برد.
"یونی؟ تو حوصله‌ت سر نرفته؟ هوم؟ هنوز نیم ساعت از زنگ ناهار مونده‌. مگه نه؟"
بعد کمی سکوت کرد و دقیقه‌ای بعد انگاری که جواب دلخواهش رو از عروسکش گرفته باشه سرشو بالا پایین کرد.
"آره به نظر منم باید پاشیم خودمون دوست پیدا کنیم. بیا بریم یونی."
از روی صندلی پایین پرید، حالا پاهاش میتونستن زمینو لمس کنن. قدمای زیادی برنداشته بود که پشت بوته‌ی گل سرخ توی حیاط وایستاد. از اینجا میتونست پسر بچه‌ای رو ببینه که مثل چند لحظه پیش خودش تنها روی صندلی نشسته بود. فقط قدش بلندتر بود و بهش میخورد چند سالی بزرگتر باشه، شاید اگه جیمین کنارش وایمیساد تا پایین سینه‌ی پسرک بود. عروسکش رو پایین تر گرفت، درست جلوی شکمش طوری که دستای یونیکورن توی دستش بودن و بدنِ عروسک، آویزون‌. روی دو تا کفشِ زرد رنگش کمی تلو تلو خورد تا نزدیک پسر بشه. وقتی به دو قدمیش رسید پلکی زد و به ارومی گفت:
"هی؟ سلام."
اون پسر مو مشکی حتی سرش رو بلند نکرد، فقط به دستاش نگاه می‌کرد. دستایی که با دستکش پوشیده شده بودن و از نظر جیمین کوچولو، اون دستکشای سفید چند تا طرح بامزه کم داشتن. گرمش نمیشد توی اواخر تابستون دستکش بپوشه؟ هر چند پارچه‌ای بودن ولی بازم نمی‌ذاشتن هوای آزاد به پوستش لذت بده.
وقتی جوابی نشنید تسلیم نشد و فاصله‌ی‌ پنج قدمی رو به دو قدم رسوند.
"میای با هم دوست شیم؟ اسم من جیمینه، اسم تو چیه؟"
حالا تنها واکنش پسر فقط نیم نگاهی بود که به جیمین انداخت. بعدش دوباره نگاهش رو به دستاش برگردوند.
جیمین حالا طرف دیگه‌ی صندلی نشسته بود و حین اینکه یونی رو وسطشون گذاشته بود، داشت کوله پشتی سبز و آبی رنگش رو از روی پشتش درمی‌آورد تا زیپش رو باز کنه.
"من کلی گچای رنگی دارم که هنوز استفاده‌شون نکردم، میای جدولای رنگی بکشیم تا لِی لِی بازی کنیم؟ هوم؟"
بعد هم جعبه‌ی گچای رنگیش رو درآورد و با دو تا دستاش سمت پسر گرفت. توی‌ چشماش برق ذوق می‌درخشید.
سرش رو کج کرد و گفت:
"هوم؟ میای؟"
پسر فقط دستاش رو جمع کرد و کنارش گذاشت، نگاهش حالا فقط به زمین آسفالت شده‌ی خاکستری خیره شده بود و به اون پسر بچه‌ای که خودش رو جیمین معرفی کرده بود نگاه نمی‌کرد.
اما لحظه‌ای بعد دستای کوچیکی بودن که اول از همه با رنگ صورتی شروع به کشیدن خط روی اون زمین خاکستری کردن.
"اولین خونه‌ش رو صورتی میکشم، بعدش نارنجی و...اومم، رنگ بعد چی بود که شبیه رنگین کمون میشد؟ فکر کنم آبی بود، نه؟"
"زرد."
پسر مو صورتی سرشو بالا آورد و نگاهش کرد.
"چی؟"
"میگم رنگ بعدی زرد میشه."
جیمین ذوق زده از رو زانوهاش بلند شد و سمتش رفت.
"یعنی الان باهام دوستی؟"
پسر جوابی به سوالش نداد. به جاش با دیدن زانوهای سفید پسر که خراش کمی برداشته بودن اخم شدیدی کرد. دست جیمین رو گرفت و اونو دوباره روی صندلی نشوند. بعد از توی جیب شلوارش کرم کوچیکی همراه با یه چسب زخم درآورد.
"چرا حواست به خودت نیست؟ پاهات زخم شده."
جیمین تازه متوجه زانوهاش شده بود، "اوه" با نمکی از بین لباش فرار کرد.
"حواسم نبودش."
پسر از روی تاسف سری تکون داد و روی جفت زانوهاش رو بعد از کرم زدن چسب زخم زد.
"حواست باید به خودت باشه جیمین."
جیمین با زدن لبخند پررنگش که دندونای ریز و بانمکشو به نمایش می‌ذاشتن سرشو خم کرد تا بتونه چهره‌ی پایین افتاده‌ پسر رو ببینه.
"اسمتو بهم نگفتیا هنوز."
چند ثانیه طول کشید تا پسر بزرگتر تصمیمش رو بگیره و در آخر اروم زمزمه کرد:
"من جونگ کوکم."
جیمین جفت دستاشو مشت شده بالا گرفت و هورا کشید.
"یعنی الان باهام دوستی؟"
منتظر جواب نموند و از صندلی پایین پرید تا دوباره سمت کشیدن جدولش بره.
اما همون لحظه طولی نکشید که به یونیکورن بخوره و عروسک روی گچای زمین بیفتن. حالا پارچه‌ی نرم و سفیدش، رنگی شده بود. جیمین سریع برداشتش تا بتکونتش.
"اشکال نداره، میریم خونه میشورمت یونی..."
حرفش تموم نشده بود که همه چیز تغییر کرد.
حیاط تابستونه‌ی مدرسه تبدیل به یه اتاق تاریک شد‌.
دستای دوست جدیدش، جونگ کوک رو میتونست ببینه که دیگه دستکشی روشون نیست. حالا میشد زخمای روشون رو به وضوح دید.
حالا دیگه اون لبخند پررنگ روی لباش نبود. حالا حتی هیچی روی صورتش نبود، نه شادی و نه غم‌. نه لبخند پررنگ و نه قطره اشکای کوچیک.
و حالا یونیکورنش دیگه با گچای رنگی کثیف نشده بود.
پارچه‌ی سفیدش قرمز شده بود، و پسر بزرگتر ترسیده بود و نمی‌دونست اون رنگ چیه. اون عروسک سرخ شده که بین دستای پسر چشم بسته محکم گرفته شده بود.
***
"جیمین عزیزم؟ پاشو، چشمات رو باز کن جیمین!"
ماشین مشکی رنگ، چند دقیقه‌ای بود کنار جاده‌ی نسبتا خلوت توقف کرده بود. وقتی امگاش مسکن خورده بود طبق گفته‌ش صندلی رو براش خوابونده بود و با سرعت پایین میروند تا توت فرنگیش آروم بخوابه.
اما چند دقیقه‌ای میشد متوجه بی قراریاش توی خواب شده بود، حالا صورت امگای خوشگلش خیس اشک بود و جونگ کوک از نگرانی نمی‌دونست چیکار کنه.
شونه‌هاش رو گرفت و کمی محکم تکونش داد.
"پاشو جیمینی، داری کابوس میبینی عشق من."
چشمای زیبا اما اشکی امگاش حالا باز شده بودن. سینه‌ش به سرعت بالا و پایین میشد و دونه‌های عرق سرد روی پیشونی سفیدش رخ نمایی میکردن.
انگشتای لرزونش سمت دستگیره‌ی در رفتن و با باز شدن در خودشو به شدت از ماشین بیرون کشید.
تلو تلو میخورد و وحشت کرده بود، مطمئن بود اون پسر بچه‌ی توی خوابش که چشمای خرگوشی داشت خود آلفاش بود.
یه کابوس بی سر و ته بود یا یه خاطره ی محو شده؟
دستاش به محافظ کنار جاده چنگ زدن، خم شد و رو به دریای مواجی که زیر صخره بود از ته وجودش فریاد زد.
هق زدن‌هاش از وحشت اون خواب بین صدای فریادش گم میشدن.
قلبش تند تند میزد، دردناک سریع میزد.
دستایی دوباره روی بازوهاش نشستن.
"هیش، چیزی نیست جیمین من. آروم باش، کابوس دیدی."
اما امگای ترسیده با عجله فقط برگشت و دستای روی بازوش رو بین دستاش گرفت. محکم توی دستش گرفت تا نگاهشون کنه، روی جفت دستاش تتو داشت و روی دست راستش بیشتر.
پلکاشو محکم روی هم فشرد و با ضعف رفتن تنش خم شد و اون دستا رو محکم تر فشرد.
"چرا تتوشون کردی؟ چرا لعنتییی؟ چرااا؟"
سرعت ریخته شدن اشکاش با امواج دریای آبی رنگ مسابقه گذاشته بودن.
آلفای گیج شده تن امگاش رو به خودش نزدیک تر کرد.
"عزیزدلم، حرف بزن. بهم بگو چی شده، داری نگرانم میکنی!"
جیمین دستای جونگ کوکش رو سمت سینه‌ش کشید تا بغلشون کنه.
"دستات زخمی بودن، اون دستایی که همیشه با دستکش میپوشوندیشون زخمی بودن. خدای من!"
جونگ کوک ولی شوکه شده بود. جیمین از کجا میدونست؟ اون همه چیز رو فراموش کرده بود. یعنی الان یادش اومده بود؟
"جیمین...تو...تو داره یادت میاد؟"
امگای لرزان خودش رو به آغوش بزرگ و امن آلفاش دعوت کرد. نیاز داشت آروم بشه.
"نمیدونم جونگ کوک، نمی‌دونم. اولش خیلی خواب قشنگی بود، اومده بودم باهات دوست بشم و داشتیم با گچای من جدول میکشیدیم ولی...ولی یه دفعه همه چی تغیی..."
"هیش، باشه توت فرنگی...باشه. همه چیز الان خوبه، تو برای منی و منم برای تو. حالا پیش همیم، آروم باش. عاشقتم، خب؟ عاشقتم جیمینم."
امگا سرش رو بالا گرفت، دستای آلفا رو روی صورت خودش گذاشت و روی تتوهاش رو آروم با انگشتای لرزون نوازش کرد.
"ببوسم جونگ کوک، آرومم کن. من...من خیلی ترسیدم."
و این آلفا بود که با بغض توی گلوش لبای خیس امگاش رو بین لبای خودش گرفت. آروم اما عمیق بهش بوسه زد سعی کرد حس امنیت بده. که اون هست، جونگ کوک هست، آلفاش هست تا ازش مراقبت کنه و نذاره جیمینش از چیزی بترسه.
با دستاش صورت اشکی امگاش رو نوازش کرد و هق‌های جیمین بین لب هاشون خفه میشد.
بطری توی دست جینا با غم داشت کمی فشرده میشد، دوقلوها هم از ماشین بیرون اومده بودن و وقتی خواستن برای برادر ترسیده‌شون آب ببرن دیدن که آلفاش با وجود خودش آرومش کرده.
بین اون چهار نفر، جز آلفای خون خالص کسی نمی‌دونست چی شده.
دوقلوها همیشه میدونستن یه چیز درباره‌ی خانواده‌شون مخصوصا برادر بزرگ ترشون درست نیست.
اونا برخلاف تمام خاندان ها و خانواده هاشون از دهکده‌ی خاندان‌های اصیل فاصله گرفته بودن و به یه شهر دیگه رفته بودن.
تا چهارسالگیشون یادشون بود که برادر بزرگترشون زیاد وضعیت روحی خوبی نداشت اما...دقیقا نمی دونستن چی شده. هیچ وقت هم پدر و مادرشون درباره‌ش حرفی نزده بودن.
کنار جاده، جونگ کوک اونقدر امگاش رو بوسید تا مطمئن بشه لرزش تنش کم شده. آروم ازش فاصله گرفت و با برگردوندن سرش از آلفای نوجوون درخواست کرد:
"جیهون میشه بطری آبو برای برادرت بیاری؟"
جیهون پلکی زد تا اشکای ریخته نشده‌ی چشماش ریخته نشن و با سر تکون دادنی فاصله رو به تندی طی کرد.
بطری رو به جونگ کوک داد و آلفا با باز کردن درش اون رو جلوی لبای جیمینش گرفت.
"یکم اب بخور جیمین، آروم میشی."
جیمین با لبای سر شده از گریه و بوسه‌ش، یک چهارم بطری رو خورد و بعد سرش رو فاصله داد.
"ممنون، بسه‌."
"خوبی هیونگ؟"
جیمین با لبخند کمرنگ و لرزونی نگاهی به دوقلوهای نگران کرد.
"خوبم بچه‌ها، فقط خواب بد دیدم. نیازی نیست نگران چیزی باشید. بهتره برگردیم تو ماشین."
"مطمئنی جیمین؟ میتونیم برگردیم سئول. اصلا نیازی نیست بریم به دهکده."
جیمین به آلفای نگرانش نگاه کرد.
"من خوبم و...باید بریم جونگ کوک. من میخوام با تو به اون دهکده برگردم."
بعد چند ثانیه مکث، آلفا کمر امگاش رو گرفت و تا ماشین راهنماییش کرد. نشوندش و همونطور که داخل ماشین خم شده بود پرسید:
"میخوای بخوابی؟"
وقتی امگاش سرشو به نشونه‌ی منفی تکون داد صندلی رو براش به حالت عادی برگردوند.
"سبد خوراکیات رو بیارم؟"
و این لبخند واقعی امگاش بود که بالاخره روی لباش نشست.
پس اونم لبخند زد و رفت تا سبد صورتی خوراکیای توت فرنگیش رو براش بیاره. نشست و سبد رو بین خودشون گذاشت، جیهون از بین دو صندلی رد شد و شیطنت کرد:
"هیونگ به ما هم از خوراکیات میدی؟ هومم؟ لطفااا!"
و جونگ کوک با اخم مصنوعی ای روی دستش زد تا عقب بره.
"خوراکیای توت فرنگیم فقط برای توت فرنگیمن. شما برید میکس پروتئینای خودتونو بخورید که عضله هاتون بهم نریزه، این خوراکیا فقط برای امگای شکم تپلی خودمن."
وقتی صدای خنده‌ی جیمین توی فضای بسته‌ی ماشین پیچید جونگ کوک حس کرد که کل درد و نگرانیای دلش پر کشید و رفت. حالا دوباره تونسته بود امگاش رو بخندونه، خنده ای که تمام زندگی آلفا بود.
"هییی، تو خودتم یه خرگوش عضله‌ای جونگ کوک."
جونگ کوک نوشیدنی هلو رو براش باز کرد و با کیک قلبی‌ای که روش اسمارتیزای رنگی بود سمتش گرفت.
"کافیه توت فرنگیم ازم بخواد یه الفای بدون عضله شم تا ببینه من چطوری شب و روز باهاش میشینم و از خوراکیاش میخورم."
جیمین قبل از گاز زدن به کیکش خنده ی دوباره ای کرد.
"نه من همون آلفای عضله‌ای جذابمو می‌خوام."
آلفا حین اینکه داشت استارت ماشین رو میزد رو به جیهون با لحن شوخی گفت:
"هی پسر اون مکملا رو بده جلو، حس می‌کنم عضله‌هام نیاز به پروتئین دارن."
و حالا خنده‌ی واقعی چهار نفر بود که همزمان شد با حرکت کردن دوباره‌ی ماشین.
اما هنوز هم گهگاهی نگاه امگا روی دستای آلفاش میرفت که روی فرمون بودن. اون دستا تتو داشتن و جیمین با دیدنشون حس میکرد حتی نوشیدنی خوشمزه‌ی هلو هم نمیتونه اون بغض رو بشوره و ببره.
فکر امگا و آلفایی که جلو نشسته بودن درگیر بود. درگیر چیزای مختلف اما یکسان. یه درد واضح و یه درد گنگ...

🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄

🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

یونی

گچای رنگی رنگی

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


گچای رنگی رنگی

🦄DADDY IS MY UNICORN🦄Where stories live. Discover now