🌈🦄Hanker🦄🌈

483 80 8
                                    

اشتباهی که پیش اومد این بود:

اون دو تا آلفای ذوق زده درست بیست دقیقه قبل از چیدنِ میز ناهار برای جیمین گوشت کباب کرده بودن.

اشتباه بزرگتر توسط امگا شکل گرفت:

دقیقا تا جایی که میشد خورد! و این حدود پنج تا هفت سیخ کباب گوشت بود.

قرار بود پسر بازم سر میز هیچی نخوره؟ اشتباه محضه! عمرا اگه جیمین از اون غذاهای رنگارنگی که با دقت تزئین میشدن و سوپ مرغ و جینسینگ می‌گذشت.

مهم نبود چقدر آلفاش بهش تذکر بده که کمتر بخور، همین الان کلی شیرینی و گوشت خوردی و صبحم کلی تنقلات.

جیمین یه ولع خاص و غیرقابل کنترلی برای خوردن تمام چیزای روی میز داشت.

افراد خانواده با تعجب و خدمتکارا با ذوق برای اشتیاق ارباب کوچیکشون از غذا، نگاهش میکردن.

حتی افراد گرسنه تر سر میز که از دیشب هم چیزی‌ نخورده بودن، غذاشون از جیمین کمتر بود. چون محض رضای خدا!

اون دقیقا از شش غذای روی میز، توی بشقابِ بزرگش کشیده بود. اونم نه به مقدارِ کم! طوری که اون بشقاب با شعاع ده سانتی حالا کیپ تا کیپ پر بود و روشم مثل یه تپه شده بود! یادم نره اینم بگم دو تا کاسه از سوپای مختلف، کنار دستش بودن.

حتی برای خودشم بعد از گذشت مدتی عجیب شد، درسته که همیشه عاشق خوردن بود اما دیگه نه انقدر! و لعنت، چرا حس سیری بهش دست نمیداد؟ با اینکه معده‌ش رو تا توی دهنش پر شده حس می‌کرد.

و خب، اون اتفاق افتاد. دقیقا وقتی که جیهون سمت گوش جونگ کوک خم شد و زمزمه کرد:
"میگما، جیمینی هیونگ اگه نه ماه بخواد اینطوری بخوره دقیقا تبدیل به یه خرس پاندا نمیشه؟ هوم؟"

اما فرصت نشد آلفا جوابش رو با نگاه شیفته‌ای که روی امگاش زوم بود، بده. چون صندلی جیمین با شدت به عقب پرت شد و پسر با سرعت از سر میز بلند شد و سمت جایی دوید.

جونگ کوک، شوک شده بلند شد تا دنبالش بره. کمی بعد به جایی رسیده بود که درش بسته بود و صدای اوق زدن‌های پی در پی‌ای به گوشش میرسید.

دستگیره رو گرفت تا در رو باز کنه اما با بسته بودنش مواجه شد.

"هی بیبی؟ حالت خوبه؟ در رو باز کن."

خواهشش بی جواب موند چون امگاش هنوز در حال بالا آوردن بود، لعنتی به خودش فرستاد و بین موهاش دست کشید.

چند لحظه چیزی نگفت اما بعد دوباره دستگیره رو کشید.
"جیمین عزیزم، حالت بده لطفا این در رو باز کن. باید ازت مطمئن شم، لطفا! نگرانتم عزیزدلم."

صدای اوق زدن‌ها برای لحظه‌ای قطع شد، بعدش صدای شیر آب بود و صدای چرخیدن قفل در. وقتی در باز شد جونگ کوک حس کرد چیزی توی سینه‌ش به عنوان قلب ضربان نداره و نمیتپه.

🦄DADDY IS MY UNICORN🦄Where stories live. Discover now