یه دستش روی پهلوی امگا و دست دیگهش، دور شونه ش حلقه شده بود.
"حالت خوبه بیبی؟"جیمین با کلافگی، اما همراه یه لبخند روی لبش چشمی چرخوند.
"من خوبم جونگ کوک، حالم کاملاً خوبه."بعد، با دست راستش روی خزای گربهی سفید رنگ توی آغوشش رو نوازش کرد.
"مگه نه پشمک؟ تو هم به آلفا بگو شاید بعد از یه هفته دست از اینطوری مراقبت کردن برداره."کیتنی که پشمک صدا شده بود صدای ریزی از خودش درآورد و زبون صورتیش رو نشون داد.
با پنجههای کوچیکش پارچهی تیشرت جیمین رو گرفت و کمی کشید.
"میخوای بری پیش خواهر برادرت؟"اما یکم بعد واکنشی از پشمک دریافت نکرد چون کیتن چشماش رو بسته بود و توی بغل امگا خوابش برده بود.
یه هفته گذشته بود و حالا تولهها از روز اول تولدشون بزرگتر شده بودن. اما هنوز راه زیادی برای یه گربهی کامل شدن داشتن.
"اگه اذیتت میکنه بدش من بگیرم."جیمین در جواب پیشنهاد آلفاش سری تکون داد و به جاش خودش رو بیشتر توی آغوشش جای کرد.
"الان دیگه میرسیم، اذیتم نمیکنه."بعد از یه مدت که کاملا تحت مراقبت آلفاش و خانوادهش بود و اونا حتی نذاشتن یک ثانیه هم چیزی اذیتش کنه، حالا بعد از همهی اون ها تصمیم گرفته بودن امگا رو به یه گردش کوچیک ببرن تا حال و هواش بهتر بشه.
الانم توی ماشین پدرش که پشت فرمون بود، نشسته بودن و از جادههای خاکی دهکده رد میشدن تا به مزرعهی گلای آفتاب گردون برسن.
یک هفته پیش بعد از اینکه بیهوش شد تا همین امروزش مثل یک مه گذشته بود. یکم گیج بود و نمیخواست اتفاقات رو کامل به یاد بیاره. اما میدونست وقتی چشم باز کرد اول از همه آلفاش رو بالا سرش دید که با چشمای به خون نشسته که زیرشون رو کامل یه هالهی سیاه گرفته بود، مواجه شده بود.
اون سه روز بیهوش بود و جونگ کوک تمامش رو نخوابیده بود، حتی بعد از اون هم توی این یه هفته خونه نشینی و حدود یک هفته هم قبلش، یعنی حدود دو هفته آلفا شاید سر جمع چهل ساعت هم نخوابیده بود.
جیمین میخواست وقتی آلفاش حالش رو میپرسه تا ازش مطمئن بشه، غر بزنه و بهش بپره که حال خودت رو دیدی؟ از چشمات خون میباره و به جای اینکه خودت غذا بخوری مدام وعدههای غذایی من رو میاری.
اما نمیتونست چیزی بهش بگه، نه وقتی که با لبخند خرگوشیش که اونطور باعث گیرایی چشمای خستهش میشد بهش نگاه میکرد.
خیلی از روزها نه اشتهایی به غذا داشت و نه تمایلی، ولی فقط با دیدن چشمای منتظر آلفاش که اونطوری خودش رو قوی نشون میداد تا ازش مراقبت کنه اما بیشتر از همیشه مظلوم شده بود، غذاش رو تا آخر میخورد.
YOU ARE READING
🦄DADDY IS MY UNICORN🦄
Fanfiction🌈🦄- ددی؟میدونستی تو یونیکورن منی؟ جونگ کوک با چشمایی بیرون زده به پسر رو به روش نگاه میکنه. - ها؟من؟دقیقا منظورت منم جیمین؟احیانا حرفتو برعکس نگفتی کیتن؟ جیمین روی خزای گربه ش دست کشید و نچی کرد. - منظورم دقیقا خود خودت بودی ددی کوک. جونگ کوک با ک...