دستاش بالا اومدن و با خجالت از افکار خودش چشمهاش رو پوشوندن. هنوز هم سکسکه میکرد و نمیتونست کنترلش کنه. برگشت و با دستای لرزونش سبد رو سمت خودش کشید.
پاهای کوچیکش سعی داشتن قدم های بلند بردارن و سمت یخچال خامهها و بستنیای بسته بندی شده ی اماده برن.
حالا با نفس نفسی که بینش باز هم سکسکه میکرد جلوی یخچال وایساده بود. در کشوییش رو باز کرد و با انگشتای لرزونش دو بسته خامهی صورتی و پنج بسته سفید برداشت. بستنی وانیلی، توت فرنگی و نسکافهای.
زیاد بستنی موزی نمیگرفت اما حالا ناخواسته سه تا بستهی کامل توی سبدش داشت!
" باید.."سکسکه کرد و حرفش نصفه موند. جونگ کوک به جاش در یخچال رو بست و کمی نزدیک امگاش شد.
لحظهای پیش از یخچال یه بطری اب برداشته بود و الان درش باز بود. جلوی لبای براق جیمین گرفت و گفت:
" یکم آب بخوری فکر کنم بهتر شی مینی."به حرف جونگ کوک گوش کرد و بعد از نوشیدن آب ادامهی حرفش رو گفت:
"باید شکلاتا و اسمارتیزای تزئینی هم بگیرم."دست گرم و بزرگ آلفا روی کمرش نشست و کمی نوازشش کرد.
"حتما جیمینی، نگران نباش. همهی خریدا رو زود تموم میکنیم و برمیگردیم کافه. توی این قسمت دیگه چیزی نمیخوای؟"جیمین سری به نشونهی منفی تکون داد و از اینکه آلفا رفتار عجیبش رو به روش نمیاورد توی دلش خداروشکر کرد.
جونگ کوک خودش هدایت سبد رو به دست گرفت و با دست دیگش هم امگای خجالت زدهش با گونههای گلگون که دلیلش رو نمیدونست، رو هدایت کرد. سه تا قفسه رو که رد کردن جیمین به آرومی پارچهی تیشرت آلفا رو کشید و با انگشت اشارهش و سری که توی یقهی خودش بود به داخل قفسهها اشاره کرد. و جونگ کوک فهمید که امگاش توی این قفسه خرید داره.
با دیدن بخش لوازم تحریر لبخند بزرگی از کیوتی کیوتچهی توی بغلش زد و بین قفسهها پیچید.
جیمین با گره زدن دستاش توی هم رو به قسمت برچسبا وایساد و آروم گفت:
" باید برچسب بخرم، برچسبای ظرفا و لیوانا تموم شدن."جونگ کوک یه لحظه حس کرد نمیتونه تحملش کنه. اینکه انقدر جفت و امگاش، لطیف و پر از رنگهای قشنگه.
اگه میخواست مابقی روزای زندگیش رو نابود کنه باید حماقت میکرد و بودن در کنار پارک جیمین رو از دست میداد.
چون...هرکسی نمی تونست همچین شخصی رو توی زندگیش داشته باشه، و جونگ کوک قرار نبود به راحتی تسلیم بشه.
اون یه امگای لطیف و آسیب پذیر داشت که در عین حال خودساخته و مستقل بود. میدونست که اگه خودش نباشه هم امگاش میتونه بی هیچ مشکلی زندگیش رو سپری کنه.
YOU ARE READING
🦄DADDY IS MY UNICORN🦄
Fanfiction🌈🦄- ددی؟میدونستی تو یونیکورن منی؟ جونگ کوک با چشمایی بیرون زده به پسر رو به روش نگاه میکنه. - ها؟من؟دقیقا منظورت منم جیمین؟احیانا حرفتو برعکس نگفتی کیتن؟ جیمین روی خزای گربه ش دست کشید و نچی کرد. - منظورم دقیقا خود خودت بودی ددی کوک. جونگ کوک با ک...