🌈🦄Bonobonoya🦄🌈

941 129 4
                                    

فاصله ی در تا جایی که دونسنگ هیونگش با تشویش ایستاده بود رو طی کرد. کیفش رو از روی دوشش پایین آورد و روی نزدیک ترین میز دم دستش گذاشت. میز گرد صورتی رنگ که روش رومیزی حریر هلویی اکلیلی رنگی کشیده شده بود و توی تاریکی‌ نسبی کافه میشد طرح شکوفه‌های گیلاس‌ کارتونی روش رو دید.

قبل از نزدیک شدن به اون گربه لباش و روی هم فشار داد و با خم شدنش اجازه داد جیمین صدای مرد شیرموزی روبه‌روش رو بشنوه:
"سلام، من جئون جونگ کوک هستم. دونسنگ تهیونگ هیونگ، بهم گفت زود خودم رو به کافه‌تون برسونم جیمین شی."

جیمین برای لحظه‌ای نگرانیش برای بونابونایا رو فراموش کرد، لبخند شیرینش از کیوت بودن آلفای روبه‌روش داشت رو لباش می‌نشست که با تک سرفه‌ای بونابونایا رو بین دستاش جا به جا کرد.
"خوشبختم جونگ کوک شی، فقط میشه اول به گربه‌م یه نگاهی بندازید و بعد مراسم معارفه داشته باشیم؟"

جونگ کوک با باز و بسته کردن لباش که دندونای خرگوشیش و به رخ جیمین می‌کشید، به خودش اومد و تند تند سرش رو تکون داد.

صاحب کافه خیلی داشت خودش رو کنترل میکرد تسلیم اون چشما، دندونا و رایحه‌ی دامپزشک توی کافه‌ش نشه و از چشماش قلبای اکلیلی بیرون نریزه.

البته باید از بونابونایا هم تشکر می‌کرد که پنجه‌ی راستش رو روی سیبک گلوش گذاشته بود و مانع دیده شدن بالا و پایین رفتن واضح اون برآمدگی شده بود!
"بله بله حتماً جیمین شی، می‌تونم گربه رو ازتون بگیرم؟"

جیمین به آرومی محافظ سیبک لرزون گلوش رو به دستای جونگ کوک داد و تو تاریکی و روشنی کافه‌ش شاهد تضاد دست دامپزشک با شخصیت و صورتش بود.

اون خالکوبی‌های متفاوت که از روی انگشتاش شروع شده بودن. یکم نگاهش رو بالاتر برد، ساق دستش هم پر بود و اوه...این رگا و این عضله‌های خوش فرم واقعا برای این خرگوشک شیرموزی بودن؟

" کی حالش بد شده؟"

نفسش رو حبس کرد، حالا که جونگ کوک با نگاهی سوالی منتظر جواب صاحب گربه بود اصلا و ابدا نباید آب دهنش رو قورت می‌داد. بزاق توی دهنش بیشتر شده بود و در عین حال گلوش از خشکی می‌سوخت.

" ام... من...نیم، نیم ساعت پیش با صدای ناله‌ش بیدار شدم."

انگشتای خالکوبی شده‌ی جونگ کوک بین خزای عسلی رنگ گربه چرخ می‌خوردند و با نوازش شکمش به آروم شدن گربه کمک می‌کرد.
"چیز خاصی خورده؟ فعالیت خاصی یا...؟"

جیمین که خودش رو مسئول می‌دونست سر پایین انداخت.
"اهم، امروز کافه شلوغ بود و بونابونایا از حواس پرتی من سواستفاده کرد و کلی شکلات و نوشابه خورد."

جونگ کوک به آرومی خم شد و با برداشتن بالشتک سفیدی از کنار پایه‌ی میز روی حریر گذاشتش و بعد گربه رو روش دراز کش کرد. سمت کیفش رفت و زیپش رو باز کرد.
"اوه پس بونوبونویامون یه پیشی شیطونه. بونوبونویا داری مامان میشی، دیگه وقتشه شیطونی نکنی ملکه."

🦄DADDY IS MY UNICORN🦄Where stories live. Discover now