🌈🦄18 years ago🦄🌈

484 80 11
                                    

سرش روی بازوهای آلفا بود و جونگ کوک با نوک انگشتاش به آرومی موهای ابریشمیش رو نوازش می‌کرد.

صدای خسته و زیر توت فرنگیش باعث شد سیبک گلوش با لرزش بالا و پایین بشه.

"راستش...هنوزم چیزی یادم نمیاد ولی...رایحه‌ت...اون رایحه‌ی خون و آهن...هیجده ساله هربار که حتی یکیش رو بو میکردم دلم تنگه یه چیزی میشد که یادم نبود. مامانم دوقلوها رو وقتی شش سالم بود حامله بودش و خب... حتی دوقلوها نتونستن توی گامچئون بدنیا بیان، فقط یادمه چند ماهی رو مدام توی بیمارستانا داشتم می‌چرخیدم، جونگ کوک...هجده سال پیش چی شدش؟"

آلفا ولی سکوت کرده بود، نوازش دست‌هاش متوقف شده بود و به سقفی که داشت با نور افتاب رنگ گلبهی به خودش می‌گرفت خیره شده بود.

"اون موقع ترسیده بودی، نمی‌خوام برات تعریف کنم که بازم بترسی..."

دست جیمین که روی سینه‌ی ورزیده‌ی آلفا بود به آرومی مشت شد.

با نفس عمیقی پلک زد و سوال دیگه‌ای ازش پرسید:
"تو...وقتی منو پیدا کردی...وقتی اولین بار توی کافه منو دیدی، منو شناختی یا نه؟"

سینه‌ی زیر دستش شدت تپش بیشتری به خودش گرفته بود، صبر امگا تموم شد و با یه حرکت که اخم هاشو از درد کمرش توی هم کشید روی تخت نشست.
"حرف بزن جونگ کوک، اینطوری سکوت نکن! داری روانیم میکنی دیگه."

آلفا هم مثل خودش نشست و با کنار زدن پتو از روشون خودشو به امگا نزدیک کرد. بازوهاشو توی دستش گرفت و لبخند کمرنگی زد.
"من... فقط بخاطر تو با تهیونگ و یونگی دوست شدم جیمین."

سمت راستش صورتش سوخت و سرش به چپ مایل شد، امگاش با لبای لرزون اونو زده بود.
"خیلی بدی، خیلی نامردی لعنتی!"

چشماشو محکم روی هم فشار داد و گفت:
"وقتی پونزده سالم شد اومدم سئول، نمی‌تونستم پیدات کنم. اونقدر دنبالت گشتم که وقتی هیجده سالم شد فهمیدم توی کدوم دبیرستانی. از همون موقع دورادور حواسم بهت بود...تو، تو همیشه همه‌ی زندگیم بودی جیمین!"

شونه‌های ورزیده و برهنه‌ش زیر دستای لرزون توت فرنگیش محکم فشرده شدن، جیمین با چشمای خیس توی چشماش زل زده بود.

"چرا دورادور جونگ کوک؟ چرا عوضی؟ می‌دونی وقتایی که خوابای نامفهوم میدیدم چقدر بعدش حالم بد بود؟ نمی‌دونی که...می‌دونی اینکه دلتنگ یکی باشی و ندونی کیه چه جهنمیه؟"

جونگ کوک با دستای مشت شده از روی تخت بلند شد و ایستاد.
"آره من نامردم، عوضیم و یه آلفای لعنتیم ولی...نمیتونستم نزدیکت بشم، نه تا وقتی که نتونم رو خودم کنترل داشته باشم."

"چرا، چرا نمی‌تونستی بهم نزدیک بشی؟ چرا کاری کردی یه بچه‌ی هفت هشت ساله تا چند سال بعد از فراموشیش افسردگی بگیره؟ حداقل الان بهم بگو جونگ کوک، مامان بابام که بهم نگفتن تو بگو شش سالگیم توی چه جهنمی تموم شد که هنوزم کابوساش ولم نمیکنه."

🦄DADDY IS MY UNICORN🦄Where stories live. Discover now