صدای در زدن و همزمان صدای تیز زنگ کافه توی گوشش سوت میکشید. بیشتر زیر پتوی گرم و نرمش رفت و یکی از گربهها رو به صورت تصادفی توی بغلش گرفت. علاوه بر صدای زنگ صدای میو و بازی کردنای گربههاشم میشنید.
وقتی صداها قطع نشدن به آرومی لای پلکهای سنگینیش رو باز کرد.اون کی بود؟ اینجا کجا بود؟ اینا کی بودن؟
و ثانیهای بیشتر طول نکشید تا بفهمه خودش جیمین صاحب کافهایه که بی توجه به صدای کوبیده شدن در کافهش با بیخیالی گرفته خوابیده و این فهمیدن وقتی شوکهش کرد که ساعت گرد کافهش ساعت یازده صبح رو نشون میداد. صبح که نبود، به صورت لعنتیای ظهر شده بود!
با شوک از روی تشک بادیش پا شد که پاش روی پارکتا لیز خورد. به سختی خودش رو کنترل کرد تا پخش زمین نشه و به محض ایستادن از پنجرهی در کافهاش یه جمعیت حدود ده نفری رو دید که اون پشت وایساده بودن و اون قیافه ی آشنای عصبی! اون تهیونگ هیونگش بود. جیمین به معنای واقعی کلمه خودش رو به فاک داده بود.
خودش رو با سرعت نور به در رسوند و دستگیره رو پایین کشید. اما در باز نشد و جیمین مطمئن بود دیشب به خاطر بونوبونویا و جونگ کوک در رو باز گذاشته!
"جیمین لعنتی این در رو باز کن، بیست دقیقهست این پشت ما رو کاشتی!"جیمین با چشمای پف کردش و صدای گرفتش موهای بهم ریختش رو بیشتر بهم ریخت.
"هیونگ هیونگ، در باز بود. من نمیدونم کلید کجاست!"یه قدم عقب برداشت و خب، شانس باهاش یار بود که صدای بهم خوردن فلز روی زمین به گوشش رسید. برگشت و با دیدن دسته کلید کافهش چشماش برق زد، خم شد و همزمان کلید و کاغذ کنارش رو با هم چنگ زد. بی هیچ وقفهای سمت قفل در رفت و بازش کرد تا مشتریای بیچاره وارد کافه بشن!
کافهای که به معنای واقعی کلمه ترکیده بود، پایین پیشخوانش تشک و پتو و لوازمای جیمین پخش و پلا بودن و گربههایی که برای خودشون توپای رنگیشون رو از اتاق بازی بیرون اورده بودن.
جیمین با باز شدن در پنج بار پشت سر هم تعظیم کرد و تند تند پشت سرهم کلمات رو چید:
"خیلی خوش اومدید، ببخشید برای بی نظمی پیش اومده. بفرمایید داخل!"مشتریهای دختر و پسر با مهربونی بهش گفتن که مشکلی نیست اما این تهیونگ هیونگ عصبیش بود که بعد از پس گردنی زدن بهش، اون تیکه کاغذ رو از بین دستش قاپید!
لاش رو باز کرد و صدای بمش توی گوشای جیمین پیچید:
" در کافه باز بود و تو خواب بودی، در رو قفل کردم و کلید رو از لای پنجره انداختم داخل. مراقب خودت باش جیمین!"چشمای تهیونگ هیونگش گرد شده بود و به اون کاغذ نگاه میکرد:
"این دست خط جونگ کوکه! و اون پسرهی احمق بعد از چند سال هنوزم من رو به اسم صدا نمیزنه. جیمین؟ واقعا بهت میگه جیمین؟! "
YOU ARE READING
🦄DADDY IS MY UNICORN🦄
Fanfiction🌈🦄- ددی؟میدونستی تو یونیکورن منی؟ جونگ کوک با چشمایی بیرون زده به پسر رو به روش نگاه میکنه. - ها؟من؟دقیقا منظورت منم جیمین؟احیانا حرفتو برعکس نگفتی کیتن؟ جیمین روی خزای گربه ش دست کشید و نچی کرد. - منظورم دقیقا خود خودت بودی ددی کوک. جونگ کوک با ک...