امروز برای امگا، یه روز زیبا بود که با بارون تکمیل شده.
بارونی که از سپیده دم شروع به باریدن کرده بود. از همون وقتی که بعد از خوردن صبحونهی مورد علاقهی آلفاش"پنکیکِ ویژه با دستور پخت سِرّی سرآشپز پارک جیمین که روش پر از تکههای موز بود و کارامل از کنارش روی بشقاب سرریز شده بود" با هم سوار ماشین شده بودن.
امروز صبح یکی از اولین تجربههای هر دو نفر بود، قبلا هم بارون باریده بود ولی یا خونه بودن یا یک دفعه آسمون گرفته بود. امروز ولی از قبلِ بیرون زدنشون کل آسمون شهر بارونی و خوشگل بود.
جونگ کوک خودشم نمیدونست کی دقیقا قراره خسته بشه! از چی؟ از دیدنِ امگاش که هربار شدیدتر از قبل دلش رو میبرد.
خودش چیزی جز یه کتِ بلند و خوش دوخت مشکی با پوتینای اسپرت، آیتم جلب توجه کنندهای تو استایلش نداشت.
فقط کاش میتونست امگاش رو توی یه گونی بپیچه تا هیچکس کیوتی و زیباییش رو نبینه، هرچند جرئت گفتنش رو هم نداشت. نه حداقل در مقابل اون پسر امگا که توانایی پاره پاره کردنش رو داشت. و البته که قرار بود جونگ کوک، تبدیل به یه آلفای خوب و نمونه بشه تا بتونه بیست و چهاری جیمینش رو داشته باشه.
از اون شبِ پر بارِ لعنتی...یه هفته گذشته بود و جونگ کوک فکر نمیکرد هیچ لباسی دیگه توی تن جیمین براش غافلگیر کننده تر از کاسپلی اون شب باشه. ولی امگا، پارک جیمین بود. کسی که همه جوره نقطه ضعف آلفای خون خالصه!
جونگ کوک خیلی راحت پشت فرمون نشسته بود و مشغول تنظیم کردن هیتر ماشین بود تا یه وقت جیمین احساس سرما نکنه. ولی وقتی که سرش رو بالا آورد با این صحنه روبهرو شد: "ماشین جونگ کوک توی محوطهی سرباز پارکینگ برج بود، درِ ساختمون اصلی باز شد و یه پسر به شیرینی پشمک بیرون اومد. یه پسر که توی یه هودی دو برابر سایز خودش به رنگِ صورتی کمرنگ بود و یه شلوار مام استایل سفید به تن داشت. سمت ماشین اومد و اون لحظه بود که قلب جونگ کوک یه ضربان جا انداخت. زمانی که یه چتر بی رنگ که روش شکوفههای صورتی بود باز شد و بالا سر اون امگای فرشتهای گرفته شد. امگایی که با کفشای بارونیش با طرح توت فرنگی و سفید با یه لایه بی رنگ داشت سمتش میاومد."
حالا در ماشینش باز شد و با خوردن رایحهی توت فرنگی جفتش به مشامش، هوای ماشین رو با یه نفس عمیق به ریه کشید.
جیمین نشست و چتر بسته شدهش رو کنار پاش گذاشت.
"من عاشق بارونممم."
با ذوق گفت و تو جاش وول خورد.
"فکر کنم منم دارم عاشق بارون میشم..."
جونگ کوک گیج و به آرومی زمزمه کرد، جیمین که جملهش رو کامل نشنیده بود پرسید:
"چی؟"
YOU ARE READING
🦄DADDY IS MY UNICORN🦄
Fanfiction🌈🦄- ددی؟میدونستی تو یونیکورن منی؟ جونگ کوک با چشمایی بیرون زده به پسر رو به روش نگاه میکنه. - ها؟من؟دقیقا منظورت منم جیمین؟احیانا حرفتو برعکس نگفتی کیتن؟ جیمین روی خزای گربه ش دست کشید و نچی کرد. - منظورم دقیقا خود خودت بودی ددی کوک. جونگ کوک با ک...