🌈🦄White kimono🦄🌈

538 99 6
                                    

"توت فرنگی...تو..."
جیمین که بیشتر از این نمی‌تونست خجالت زده بشه سرش بیشتر پایین افتاد و زمزمه کرد:
"کوک میشه بری بیرون؟"

جونگ کوک نمی‌خواست بره بیرون، نه بخاطر اینکه امگاش توی هیت رفته بود. دستای سفید و نرم امگاش که دور دسته‌ی حصیری سبد توت فرنگی‌ها می‌لرزیدن نشون می‌دادن حال امگاش زیاد خوب نیست.
"داری میلرزی جیمین!"

جیمین بالاخره چونه‌ش لرزید، خرگوشش بهش نگفته بود توت فرنگی. یا حتی مینی، گفته بود جیمین.
جونگ کوک از سر نگرانی لحنش جدی شده بود و با تشویش و ابروهایی در هم گره شده به پسر ریز جثه نگاه می‌کرد.

لب‌های خیس و براق جیمین لرزون از هم جدا شدن.
"من توت فرنگیتم، نه جیمین. چون بد موقع هیت شدم دیگه دوستم نداری؟"

جونگ کوک با شوک و تعجب قدمی جلو گذاشت، نمی‌خواست به هر طریقی توی این موقعیت بدون اجازه پاش رو از یه حدی جلوتر بذاره پس فقط شونه‌های ظریف امگاش رو بین دستاش گرفت.

"من نگرانتم فقط، چون عاشقتم و نگرانتم یه لحظه جدی شدم. وگرنه تو توت فرنگی منی، جیمینیِ توت فرنگی ایِ من!"

جیمین بدون اختیاری از خودش، به جونگ کوک نزدیک تر شد. دماغ سرخ شده‌ش رو بالا کشید و دستاش رو روی سینه‌ی ورزیده‌ی آلفاش گذاشت.
"تو...توت فرنگی؟"

جونگ کوک شوکه از امگایی که با چشم‌های براق بهش نگاه می‌کرد و هر لحظه سرش رو بالاتر می‌آورد تا لب‌هاشون رو بهم برسونه، سعی کرد جیمین رو بگیره تا یه وقت نیفته.
صدای امگاش با بغض می‌لرزید:

"من الان می‌خوامت اما نمی‌خوام اینطوری باشه. می‌خوام با هوش و حواس کامل همه‌ی وجودت رو حس کنم و مارکت رو داشته باشم. نباید...نباید الان هیت میشدم. میشه تو بری کوکی؟ لطفا! من نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم!"

دست‌های جونگ کوک پشت تیشرت امگاش رو به مشت کشیدند.
"اما تو حالت خوب نیست مینی..."

جیمین تند تند سرش رو تکون داد.
"خوب میشم، عروسکایی که تو خریدی هستن، بغلشون میکنم و دردم کمتر میشه. ته ته هیونگ میاد بهم سر میزنه و بهم غذا میده تا گشنه نمونم. فقط چند روزه...بعدش این خودمم که دارمت. من بعد از هیتم همه چیز رو مثل یه مه یادم میاد، نمی‌خوام اولینم با تو رو یادم نباشه. می‌خوام تک تکشو به یاد بیارم کوکی من. پس...برو. دیشب برات غذا هم آماده کردم، توی یخچاله. برش دار، باشه؟"

جونگ کوک که حالا حس می‌کرد داره یک طورایی برای چند روز از امگای ضعیف شده‌ش فاصله می‌گیره عصبی بود و بغض کرده بود. غریضش می‌گفت که باید بمونه و درد امگاش رو کم کنه اما جیمین راست می گفت، نباید اینطوری پیش می‌رفت.

پس توی یک حرکت، دست‌های زیبای امگاش رو از خودش جدا کرد. داخل اتاق شد و با چنگ زدن کیف کوچک مدارکش از روی میز با قدم‌های بلند سمت یخچال رفت. دقیقه‌ای بعد جونگ کوک با چشم‌هایی به خون نشسته در کافه رو مثل دفعه‌ی قبل قفل کرده بود و کلید رو داخل فرستاده بود.

🦄DADDY IS MY UNICORN🦄Where stories live. Discover now