🌈🦄Last part🦄🌈

512 90 36
                                    

لطفا حرفای آخر پارتمو بخونید💜

🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄

ساعت شش عصر بود که جیمین کافه‌ش رو به برادرش سپرد و دوباره توی ماشین جونگ کوک نشست. یکی از milk teaهایی که توی دست داشت رو سمت آلفاش گرفت و از جونگ کوک خواست سمت پل هان بره. زیاد طول نکشید که به اونجا برسن و وقتی ماشین اول پل و زیر بارون پارک شد، جیمین در ماشین رو باز کرد.

"مینی؟ چترتو یادت رفت."

آلفاش خواست چتر رو روی سرش باز کنه که جیمین مثل به بچه گربه از زیرِ دستش در رفت.

دو الی سه ماه بود که از قضیه‌ی تهیونگ هیونگش می گذشت و آلفا واقعا مراعاتش رو کرده بود. به تصمیمش اهمیت داده و تا حد خیلی زیادی هم نازش رو می‌کشید.

اما جیمین به خوبی متوجه یه چیز شده بود...جونگ کوک جدا از اینکه آلفای خون خالصی بود و توانایی کنترل حالت‌های ذاتی بدنش رو داشت اما باز هم یه گرگینه بود و...یه آلفا. چرخه‌ی طبیعی بدن امگاها هیته و آلفاها توی یه روتین منظم در سال وارد رات میشن. جونگ کوک دو هفته‌ی اخیر رو به شدت کلافه و گرفته بود حتی با وجود سکس‌هایی که گهگاهی توی این دو هفته با هم داشتن.

چیزی که بیشتر جیمین رو نگران می کرد شب‌هایی بود که جونگ کوک بعد از اینکه مطمئن میشد امگاش خوابه، به واحدِ خودش می‌رفت و صبح قبل از اینکه بیدار بشه برمی‌گشت.

جیمین خواب خیلی سبکی داشت و پیوند عمیقش با آلفا مانع این میشد که جدا شدنش رو متوجه نشه. همون یه باری که ساعت سه نیمه شب به آرومی وارد واحد جونگ کوک شد برای پیدا کردن تمام جوابای سوالاش بس بود.

جونگ کوک نشسته روی کاناپه ی طوسی رنگ خوابیده بود و روی پیشونیش پر از قطره‌های عرق از تب بود. روی میز قوطی قرص مسکن بود و خب...قلب جیمین درد گرفت.

اون آلفای احمق...اون آلفای احمق بیشعور...

جیمین هیچ وقت منظورش این نبود! اون حتی توان دیدن یه اخم روی صورت جفتش نداشت اما حالا خودش با حرفاش کاری کرده بود تن عزیزترینش اینطوری به تب بشینه.

و حالا روی پل بودن، بالای دریاچه‌ای که با قطرات بارون پاییزی متلاطم میشد.

دستای آلفا توی جیب کتش بود و نگاهش به نقطه‌ی سیاهی توی دریاچه.

"تغییری توم احساس نمی‌کنی؟"

جیمین با چشمای درشت شده پرسید و پلک آرومی زد‌.

جونگ کوک که با لبخندی نگاهش رو تقدیم امگاش کرده بود، هومی کشید.

"تغییر...؟ هوممم، خب تو هرروز از دیروزت دلبرتر میشی و منو عاشق‌تر می‌کنی پس..."

جیمین چشمی چرخوند و پوفی کشید. اون آلفای احمق از صبح نفهمیده بود! هزار بار دست چپش رو از انواع و اقسام جهات به مرد نشون داده بود و هیچی به هیچی. باید یه وقت برای چشم پزشکی می‌گرفت، شایدم...نه؟ چی میشد اگه یکم نامردی می‌کرد و وقتی شماره چشم جونگ کوک بالاتر رفت ببرتش دکتر تا آلفاش عینکی شه؟ اوه، حتی فکر کردن به... آلفای خون خالص لعنتیش که با کت و موهای نیمه بلند یه عینک گذاشته...فاک!

سری تکون داد تا افکار مختلف از سرش بیرون برن.

"نه، هیچی ولش کن... می‌دونی...از دستت عصبانیم!"

جونگ کوک متعجب به چشمای تیز امگاش نگاه کرد.

"چرا توت فرنگی؟"

جیمین به نرده‌ی پل تکیه داد و به رو‌به‌روش خیره شد.

"شایدم از دست خودم؟...فکر کنم هردوتامون. وقتی گفتم که باید خودتو کنترل کنی بخاطر این نبود که به حست شک و تردیدی داشته باشم. بخاطر این بود که شدت علاقه ‌تو می‌دونستم...فقط بخاطر این بود که نمی‌خواستم یه وقت بقیه آسیبی ببینن ولی نگاه کن تو چیکار داری می‌کنی؟ دو هفته‌ست بخاطر یه حرف من...آه خدایا، از خودم بدم میاد."

"هی مینی...من، من واقعاً..."

جیمین دست چپش رو بالا گرفت و با بغض لب زد:

"از صبحه حلقه رو دوباره دستم کردم ولی تو کور بازی درآوردی. می‌خوام فردا به مامانینا زنگ بزنم، گفته باشما...فقط یه جشن کوچیک می‌خوام. بدون شلوغ بازی، بعدشم با بچه‌ها خودمون پارتی میگیریم و عشق و حال میکنیم. شبشم حق نداری بهم دست بزنی! من اون موقع خسته‌م...بله، همینه که هست. نمی‌خوای هم اوردمت اینجا که خودتو از رو پل پرت کنی پایین. پس یعنی چی؟ فقط باید بخوا..."

همونطوری که کلمات رو بدون هدف خاصی و با هیجان پشت سر هم می‌چید، لبای آشنایی رو روی لباش حس کرد. آرامش به قلبش رسوخ کرد و با ریلکس شدن بدنش، دستاش  رو دور گردن آلفا انداخت.

جونگ کوک دست آزادش رو روی جیب کتش کشید و اون گیره رو حس کرد. گیره‌ای که وقتی پونزده سالگیش خواست به سئول بیاد عموش بهش داد. ارثیه‌ای از اجداد جئون و از اولین آلفای خون خالص، گیره‌ای که نشان عشقشون بود.

این چند وقت همیشه پیشش نگه داشته بود تا هروقت جیمین دوباره قبولش کرد اون گیره با نگین سرخ رو بهش بده... ولی الان که توی آرامش وجود امگاش بود و کنارش یه سیاهی مطلق...ناخودآگاه گیره بین دستاش از جیبش بیرون اومد و از لای میله ها رد شد و به آرومی لای امواج دریاچه رقصید.

حس کرد که هیچی لایقِ نسبت دادن عشقش به امگاش نیست... مخصوصا اون گیره و تاریخِ جفت‌های خون خالص.

جونگ کوک قرار بود یه عشق آروم به امگاش هدیه بده.

The End...

🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄

های.چطورین؟؟؟گایز تاکید کردم حرفای این قسمتمو بخونید چون میخواستم بگم فعلا به اون عنوان پارت آخر توجه نکنید.چون قراره یکی دوتا افتر استوری هم تو کار باشه.منتظرشون باشین
لاب یو💜

🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄🌈🦄

🦄DADDY IS MY UNICORN🦄Where stories live. Discover now