جونگ کوک با درآوردن گوشیش امگاش رو بیشتر به خودش چسبوند و "حتماً"ی گفت.
اما قبل اینکه امگاش کامل بچرخه و به گوشیش نگاه کنه، بوسهای از لبهای شیرینش که حالا شیرین تر هم شده بود گرفت و خندهای کرد.
گونههای گل انداختهی جیمین، پسر رو درست شبیه به یه توت فرنگی خجالت زده میکردن.
"خب...یه جایی که نزدیک کافه باشه."آلفا با یه دستش امگاش رو بغل کرده بود و با دست دیگش هم گوشی رو گرفته بود هم با شصتش داشت تایپ میکرد.
"خونههای خوب زیادی این دو و بر هست. یکیش دو تا خیابون بالاتره، بذار..."روش کلیک کرد تا جزئیات و عکسای بیشتری از خونه ببینن، یه خونه با متراژ نه چندان زیاد و مناسب، توی طبقهی سوم یه آپارتمان.
"نه، دلم نمیخواد آپارتمان باشه. تو چی توت فرنگی؟"
منتظر جواب از طرف امگاش بود که با نشنیدن جوابی، سرش رو جلو برد و با دیدن چشمای بسته و لبای نیمه باز توت فرنگیش محو زیباییش شد.سیخ نصفهی مارشملو رو از بین انگشتاش دراورد و توی ظرف گذاشت، یه دستش رو زیر زانوش و اونیکی و زیر گردنش گذاشت و آروم بلندش کرد. بعد هم با یه لبخند عمیق، به مژههای بلندش نگاه کرد.
"معلومه که انرژیای برات نمونده توت فرنگیِ لجباز."
روی تخت گذاشتش و با کشیدن پتوی توت فرنگی شکلش روی تنش، کنارش روی زمین نشست و دستای سفیدش رو توی دستاش گرفت. به جایی بین ترقوه و گردنش، نگاه کرد و با دیدن مارکِ زیباش لبخندی زد. پروانهی گلبهی رنگی که به زیبایی بال هاش رو باز کرده بود و روی شاخهای از شکوفههای گیلاس نشسته بود. بعضی از مارکها معنیهای خاصی داشتن و بعضیهاشون هم به طور معمولی شکل میگرفتن و جونگ کوک فعلاً نمیدونست که این مارک توی آینده معنیه خاصی داره، یا نه. شاید یادآوری یه لحظهی شاد و خاص از آیندهست. یک لحظهی خیلی ارزشمند. شاید هم نه... هرچند جونگ کوک از وقتی توت فرنگیش رو توی لحظه به لحظهی زندگیش داشت، حس میکرد هر لحظهش پر از حس خوب و شادیه.
پشتش رو به تخت تکیه زد و گوشیش رو روشن کرد. طبق معمول بیشتر پیام هاش از منشیه بتای کلینیکش بود که برنامههای حیوونا رو بهش یاداوری میکرد. چند روز بود مثل همیشه نتونسته بود به کارش برسه و باید دوباره به همه چیز نظم میداد.
پیامای دیگهش یکی از باباش بود و چند تا از مامانش، برادر بزرگترش هم حالش رو پرسیده بود.
اول باکس پیامای مامانش رو باز کرد.
"جونگ کوک یه هفته دیگه وقت چیدن آفتاب گردوناست، من و پدرت منتظرتیم. جونگهیونم قراره چند روز دیگه با هایون و جونگی بیاد پیشمون. دلمونم برات تنگ شده خرگوش کوچولوی مامان."
YOU ARE READING
🦄DADDY IS MY UNICORN🦄
Fanfiction🌈🦄- ددی؟میدونستی تو یونیکورن منی؟ جونگ کوک با چشمایی بیرون زده به پسر رو به روش نگاه میکنه. - ها؟من؟دقیقا منظورت منم جیمین؟احیانا حرفتو برعکس نگفتی کیتن؟ جیمین روی خزای گربه ش دست کشید و نچی کرد. - منظورم دقیقا خود خودت بودی ددی کوک. جونگ کوک با ک...