پاهاش به هم میپیچد و منتظر بودته دلش راضی بود از اینکه صبح قید خط چشم مشکی رو زده ...نه که بخواد ظاهرش رو عوض کنه اما وقتی روی خط اخراج شدن راه میری هر قدر از نظر این ادما بیشتر شبیه خودشون باشی خطرش کمتره
چیزی توی دانشگاه برای زین نبود که نگران از دست دادنش باشه ...اما خارج از اونجا هم چیزی انتظارش رو نمیکشید و همین باعث میشد از کلمه ی اخراج ته دلش بچرخه
از اینکه شبیه جامعه ای بشه که چیزی برای ادامه دادن توی زندگیشون نیست نفرت داشت
چون میدونست اون اسکان به کجا میکشونتش
به راه فرار...
در رو باز کرد و همونطور که نگاهش به رو به رو دوخته بود وارد شد
مکالمه ای که تو اتاق در جریان بود با ورودش قطع شد
دو مرد که زین فقط چهره ی یکی از اون ها رو میشناخت بهش خیره بودن
صداشو صاف کرد و جلو اومد
ار نگاه های خیره شون متنفر بود
چرا مجبور به تحمل این فاکی بود ؟!
رئیس دانشگاه نهایتا لب باز کرد
-اقای مالیک ؟
زین سرش رو به معنی تایید تکون داد
از گوشه چشم دید شخص سوم توی اتاق لبخند زد
وات ده ...این بلوندی احمق به چی میخنده ؟
اخماش بیشتر هم تو هم رفت
رئیس با دست بهش اشاره کرد تا بشینه و رو به همون پسر با لبخند احمقانه ش گفت
-اینم زین مالیک
زین ابرویی بالا انداخت و منتظر موند تا پسر کت شلوار پوش لب باز کرد
-هوران هستم .
و دستش رو جلو اورد
زین دستش رو برانداز کرد اما پاسخی نداد و در نهایت هوران دستش رو پایین برگردوند
ه-خب اقای مالیک ما نامه های زیادی برای شما فرستادیم اما شما مراجعه نکردید پس در نهایت مجبور شدیم به تنها ادرسی که ازتون داشتیم بیایم
خیلی خب ...از همون لحظه اول بوی گند دردسر میداد این یارو
زین با یاداوری نامه های تلنبار شده توی اتاق قبلیش خوابگاه از بین لب هاش گفت
ز-نامه یا چیزی به دست من نرسیده
هوران طوری به زین نگاه میکرد که انگار از دروغ گفتنش آگاه بود ... زین هیچوقت این ادما رو دوست نداشت
البته اینطور نبود که زین کلا هیچ ادمی رو دوست داشته باشه اما از این دسته از ادما قطعا به طور خاصی متنفر بود
YOU ARE READING
Versa /ziam/
Fanfictionتو سرتا پا رفتن بودی من در تردید آمدن تو تمام رفتی و من هیچ نیامدم بگذار خالی بماند وسعت میان ما بهم نمیرسد دنیایی که تو در آن میروی و من هیچ نمی آیم