تلاشم اینه یه مدت سریع و بدون نگاه کردن به امار ووت و کامنت اپ کنم که تشکری باشه واسه بچه هایی که تحمل کردن حمایت کردن و هنوز هستن با ورساچپتر های اروم و خوبی هم هستن .
لذت ببرید ❤️️
کنار لیام ایستاد و همونطور که اعضای خونه بهش چشم دوخته بودن نگاه عصبی و معذبش رو زیر انداخت
ل-و ایشون هم...زین!
دست لیام دور کمرش حلقه شد و کمی به جلو هدایتش کرد
صدای پر هیجان یکی از دخترهای اون جمع باعث شد به سمتش برگرده
روث با چهره ای هیجان زده از کنار شوهرش جلو اومد
رو- وای بالاخره تو اینجایی
ز- هی!
سلامی داد و سعی کرد عبوس به نظر نرسه
دستش رو دراز کرد سمت روث اما روث آغوشش رو باز کرد و بی مهابا زین رو به آغوش کشید و باعث خنده ی لیام شد
وقتی فاصله گرفت با خجالت خندید و گفت
رو- من خواهر بزرگتر لیامم. روث. از دیدنت خیلی خوشحالم زیبای شرقی...لحظه شماری میکردم که...
ل- رو، عزیزم به بقیه هم مهلت بده
رو – راست میگی. فقط خیلی دوستش دارم ببخشید ببخشید
عقب کشید و به بقیه فضا داد تا دوباره نگاه خیره شونو روی زین بندازن
لیام به مادرش اشاره کرد
ل- مامانم آنا.
زین مردد نگاهی به لیام انداخت و جلو رفت
ز- از دیدنتون خوشبختم
آنا دستش رو توی دست گرفت و کوتاه گفت
آ- خوش اومدی پسر جون
نیکول هم به همون ترتیب با زین دست داد و نفر آخر استفن بود که خشک خوش آمد گویی کرد و از رفتارش با لیام حدس میزد فضای سنگینی بین اون دو نفر وجود داره
دقایقی بعد خانواده ی پین همراه زین توی پذیرایی نشسته بودن و به ندرت کسی چیزی میگفت
زین هنوز از نگاه های گاه و بی گاه بقیه عصبی بود و این باعث میشد روی مبل دو نفره بیشتر از هر وقتی به لیام نزدیک بشه
لیام که شکستن جو خونه رو وظیفه ی خودش میدید با صدای بلندی گفت
ل- روث، پرنسس من کجاست؟
YOU ARE READING
Versa /ziam/
Fanfictionتو سرتا پا رفتن بودی من در تردید آمدن تو تمام رفتی و من هیچ نیامدم بگذار خالی بماند وسعت میان ما بهم نمیرسد دنیایی که تو در آن میروی و من هیچ نمی آیم