thirty eight

3.9K 694 918
                                    




تکون ارومی به بازوی لیام داد و کنار گوشش گفت

-لیام ...

لیام که هشیار در حالت نشسته روی صندلی های راهرو بیمارستان خوابیده بود از جاش پرید

با اخم و نگرانی به خواهرش نگاه کرد

ل-چی شده ؟

روث که عروسک پارچه ای دخترش رو تو دست داشت با مهربونی گفت

ر-چیزی نشده عزیزم . مامان به هوش اومده حالش خوبه . گفتم شاید بخوای ببینیش

لیام سرش رو تکون داد و دستی به صورتش کشید

خواست نگاهی به ساعت بندازه اما متوجه شد ساعت مچیش روی دستش نیست

احتمال داد وقتی مادرش رو به بیمارستان منتقل میکردن جایی افتاده

گوشیش رو بیرون کشید اما شارژ گوشی خیلی وقت بود تموم شده بود و خاموش بود

از جاش بلند شد

قدم های اولش کمی بی تعادل بودن اما سرگیجه ش به زودی برطرف شد و به سمت بخش رفت

مدت کمی به چشم ها بسته ی مادرش خیره بود که در نهایت آنا متوجه حضورش شد

ل-هی مام...بهتری ؟

آنا با صورتی که نشون دهنده ی هیچ احساسی نبود به پسر خسته ش خیره بود

آ-گذشت .

ل-واقعا نگرانت بودم . چیزی نیاز نداری ؟

آ-چرا . نیاز دارم سوال بپرسم .

لیام لب پایینش رو به دندون کشید و دست هاشو تو هم گره زد

برای مادرش همون پسر بچه ی شونزده ساله ای بود که درگیری توی راهرو مدرسه رو مخفی کرده بود !

آ-کی فهمیدی ؟

ل-خیلی ساله

آ-قبل از اینکه قرار نامزدیتون گذاشته بشه ؟

لیام سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد

ل-از کالج یا ...قبل اون

آنا صورتش رو برگردوند و به سمت دیگه اتاق نگاه کرد

آ-من قضاوتت نمیکنم ...نمیخوام چیزی راجع به دوست داشتن هم جنس خودت بهت بگم . این از اختیارات من خارجه اما میتونم بهت بگم که اشتباه بزرگ اولت این بود از روز اول چیزی نگفتی ...اگر گفته بودی هیچی به اینجا نمیرسید

ل-فقط فکر نمیکردم مهم باشه . من هیچوقت کسی رو دوست نداشتم . مشکلی با ازدواج با فلورا نداشتم . من فکر میکنم که ...باید بای باشم . اما الان اوضاع فرق میکنه . یه نفر توی زندگی منه

آ-و این اشتباه دومته . گذاشتی یک نفر بیاد تو زندگیت وقتی وضعیتت اینه . تو تعهد داشتی لیام

Versa  /ziam/Where stories live. Discover now