fourteen

4.1K 649 616
                                    




چمدون کوچیکی که فقط برای آخر هفته بسته بود رو کنار پاش گذاشت و با لبخند عمیقی به اون جمع کوچیک خیره شد

روث و دختر کوچیکش و شوهرش اول از همه ایستاده بودن و کنار اونا نیکول خواهر کوچیک ترش و در انتها آنا مادرش ایستاده بود

همه اون ها به طرز یکسانی با شوق زیاد به لیام نگاه میکردن و این ادامه پیدا کرد تا جایی که لیام بلند گفت

ل- منتظر چی هستید دخترا؟

و خندید و آغوشش رو به روی نیکول که جلوتر از همه به سمتش پرید باز کرد

مجبور شد آغوشش رو بزرگتر کنه وقتی آنا و روث هم بهشون پیوستن و یه منظره ی تمام نمای خانوادگی شدن

لیام نهایتا پیشونی مادرش رو بوسید و ازشون فاصله گرفت

صدای خنده های اونا بی اغراق بلند بود. برگشتن لیام و بودنش مثل تیکه ی آخر پازل بود همه چیز رو کامل میکرد انگار به همه‌ی اونا اجازه ی بی ترس خندیدن رو میداد

پسری که بعد از مرگ پدرش بی وقفه کار کرد تا خواهر هاش و مادرش ذره ای حس کمبود نکنن

حتی بودن عموشون و حمایتش نقش لیام رو کمرنگ نکرد و اون تا همیشه بزرگترین حامی اونا موند

حتی حالا که روث مادر یک بچه بود و خانواده ی خودش رو داشت، نیکول کالج بود و آنا دیگه ناراحت مرگ شوهر عزیزش نبود باز هم لیام نقطه ثقل و آرامش همه بود...این تغییر ناپذیر بود.

آنا بغضش رو به سختی فروخورد و گفت

آ- دخترا بذارید لیام بشینه خسته س

لیام نیکول رو بوسید و رو به مادرش که سمت آشپزخونه میرفت گفت

ل- نگو اینو آنا برای شما هیچوقت خسته نیستم

سمت استیفن شوهر خواهرش رفت و با لحن گرمی باهاش صحبت کرد و باهاش دست داد

وقتی همه نشستن فقط یک نفر بود که نگاهش بی وقفه و با کنجکاوی روی لیام بود هنوز

دختر کوچولوی روث، تینا.

مدتها از زمانی که لیام رو دیده بود می‌گذشت و حالا فقط یک تصویر مات از اون غریبه ی مهربون داشت

لیام عجله ای نکرد و سمتش نرفت برای اینکه نترسوندش فقط با نگاهش ازش خواست نزدیک تر بشه

اما تینا توی آغوش مادرش جا گرفت و توی سینه ش قایم شد

لیام چشمکی بهش زد و از دست مادرش فنجون قهوه ی گرم رو گرفت

کم کم یادش رفته بود که خونه بودن چه حسی داره نگاه ها و توجه های مادرش چه گرمایی رو زیر پوستش پخش میکنه

مشغول صحبت با خواهرهاش و گهگاه استیفن شد و ساعتی رو بدون اینکه حتی لباس هاشو عوض کنه روی همون مبل موندگار شد

Versa  /ziam/Where stories live. Discover now